پیری که می رود

مادر : خبر داری پدر خانم حسینی دیشب فوت کرد؟

فرزند (با بی تفاوتی) : حالا چند سال داشت؟

مادر : میگن حدود هفتاد سال سن داشت 

فرزند (با لودگی) : اووووه ، هفتاد سال بسه دیگه مادر من ...خب می خواست بمونه چیکار کنه؟

و مادر در بین خنده های فرزند به او بدوبیراه می گوید و در اعماق قلب خویش دارد به این فکر می کند که اگر خودش به هفتاد سالگی برسد ، این فرزند در باره ی او چگونه خواهد اندیشید و آیا ممکن است در آن روزگار آرزو کند که : ای کاش این مادر پیر ما هم زودتر می مُرد و راحت می شدیم ؟!؟




زمستان می رود و بهار در همین نزدیکی هاست .  . . پشت در خانه . . . پشت همین پنجره . . . کمی آن سوتر . . . حتی در پارک کوچکی که جلوی خانه قرار دارد ، می توان بهار را بر شاخه های نورسِ چند درختچه هم دید .   از کودکی یاد گرفته ایم که بهار را گرامی بداریم و جشن بگیریم و اولین روز فصل تازه را "عید" بنامیم و به همه تبریک بگوییم .   در فرهنگ باستانی ما  نوروز  برای همین چیزها متداول شد و براستی که رسم زیبا و پرمعنایی است .

اما من همیشه زمستان را بیشتر دوست داشته ام .  اندوهی را که در غروبهایش بر درختها و دشتها و طبیعت ، سنگینی می کند دوست دارم .   در چشم من زمستان شبیه پیری کهنسال است که متانت و غروری باشکوه را به دنیا نشان می دهد . . . و سخت می گیرد بر جُنبندگان و نباتات و گیاهان . . . و یخ می بندددر معابر و گذرگاهها . . . و زمین را با تحکُم می خواباند و اگر در یک جاده ی برفگیر و کوهستانی ، راه را بر تو ببندد خواهی فهمید که اصلا با کسی شوخی ندارد و شاید برای کسی دلش نسوزد.

زمستان می داند که هر بار با آمدنش ، افراد بی خانمان و بی پناه را در شبهای سردش خواهد کشت .   هیچ درختی در زمستان شهامت آن را ندارد که بیدار شود و شکوفه بزند .   چرا که زمستان هر درختی را که قانونش را پاس ندارد با برفی سنگین تنبیه می کند و شکوفه هایش را می سوزاند .   او دوست ندارد آدمها را تا پاسی از شب در خیابانها ببیند و پیاده روها ، شلوغ و پر ازدحام باشد .    زمستان دوست می دارد که شبها هر چه زودتر آدمها به خانه برگردند و به بخاری و کرسی و گرما پناه ببرند و یکدیگر را در شبهای طولانی سال بیشتر ببینند .   آری ، در چشم من زمستان مثل پیری دنیا دیده است که با شکوه و وقار بر طبیعت حکم می راند .    دستهایش همیشه سرد است . . . اما با این وجود شاخه هایی مُعطر از گل یخ را در دست می گیرد و آرام آرام در میان درختها قدم می زند و بی آنکه به کسی بنگرد ، راه می رود و برای باریدن برف ، نقشه می کشد .   برای همین است که رنگ برف را سفید برگزیده  . . . رنگ موی پیران جهاندیده . . . و آسمان غروبش اغلب و حتی در پایان روزهای آفتابی ، رنگهایی  از آبی تیره را به ما نشان می دهد تا هر چه بهتر در برابر رنگهای سرد ، قدرت این پیر اخمو را درک کنیم .    هر گاه که در جایی دور و در میان درختهای بلند ، کلاغها به قارقاری پرطنین ، هم آواز می شوند ، چنانچه زمستان بی حوصله باشد بادی تند و چالاک را خواهد فرستاد که در جمعیت کلاغها بپیچد و جمع شان را پریشان و آوازشان را خاموش کند .  این را می شود از کلاغهایی که در آستانه ی شب بر بلندای درختها نشسته اند و غمگین به نظر می رسند ، سوال کرد . 

بگذریم                              حال بیایید قصه ی زمستان را برایتان بگویم .  قصه ای که تاکنون در جایی نخوانده و نشنیده اید . . . هزاران سال پیش ، زمستان خیلی به پاییز شباهت داشت .  فقط کمی دستهایش سردتر بود .  وقتی دستهای پاییز را در شبها می فشرد ، پاییز از سرمایی که به جانش می دوید شکایت می کرد و سپس خیلی زود دستهای خود را از میان دستهای زمستان می دُزدید .    بله ، آنها شبیه بودند و برای همین ، زمستان به دلش افتاد که از پاییز خواستگاری کند .    ولی نمی دانست در لحظه ی بیان خواسته و تقاضایش برای پاییز ، چه هدیه ای ببرد؟   مدتها اندیشید و اندیشید و چیزی به نظرش نرسید .   رفت در جایی دور . . . در میان کوهستانی خاموش و تنها و خداوند را صدا زد و از او خواست برایش چاره ای بیابد . . . و خداوند شاخه هایی از گل یخ را به زمستان داد تا آنها را برای خواستگاری ببرد و بلکه پاسخ مثبت بشنود . 

زمستان گل یخ را بویید و خندید . . . از آن همه عطر و جذابیت خوشش آمد و فکر کرد که نمی شود هدیه ای بهتر از این را برای پاییز به ارمغان برد .    با رضایت و اطمینان به نزد پاییز محبوبش رفت و راز دل گفت و گلهای یخ را به پاییزش داد و منتظر ماند که  جواب "آری" را بگیرد .    اما پاییز اگرچه از عطر گلها خوشش آمده بود ، به زمستان "نه" گفت و روی تُرش کرد و دور شد .    از آن روز زمستان ، غمگین و غصه دار شد و چه اشکها که نریخت .    در آن روزگار ، هر روز و شب  ، بارانهای تند می بارید و سیلابها به راه می افتاد و کسی نمی دانست که اینها ، رگبار اشکهای زمستان است . . . با همان غصه ها و اشکها فرسوده و پیر شد و سپس برای آنکه به پاییز بفهماند که دلش را شکسته است ، بادهای تُند را به کار گرفت که برگهای پاییز را بریزند و برای آنکه ناله ی برگها بر زمین را خاموش کند ، برف را بارید و آنگاه یخ را بر آبها و زمین نشاند که پاییز بداند با همان "نه" چه به روز زمستان آورده است؟!      غُصه ی آن ناکامی ، زمستان را پیر کرد . . . اما گلهای یخ را همواره با خودش نگاه داشت تا خاطره ای از آن عشق و زیبایی و محبت خداوندی را حفظ کند .    اکنون این پیر غمدیده و باشکوه ،  با عظمت و وقارش دارد می رود . . . شاید بپرسید که : چرا؟ اگر زمستان این همه نیرو و سرما و اُبُهت دارد ، پس چرا دارد برای آمدن بهار و تابستان می رود و ضعف خویش را نشان می دهد ؟ 

نه ، اشتباه نکنید . . . زمستان در این روزها دیگر خیلی دلش تنگ شده . . . باید برود و ماهها انتظار بکشد که دوباره پاییز بیاید و بتواند محبوبش را باز هم  ببیند .   اگر این دلتنگی و اشتیاق نبود ، زمستان هیچ وقت برای بهار ، جایی باز نمی کرد .  . . پس در برابر این پیر عاشق سرِ تعظیم فرود بیاوریم و او را برای سوز و  سرمایش ملامت نکنیم و از یاد نبریم که زمستان با آن شاخه های گل یخ ، عشق را بهتر از ما و پیش از ما درک کرده و برای همین  ، راضی شده که بهار را به قلمروی حکومت خود راه دهد .

این عاشق پیر می داند که درختها باید با بهار سبز شوند و سپس در روزی دیگر به یُمن بازگشت پاییز به رنگ زرد درآیند تا مقدمات تماشای معشوق برای زمستان فراهم شود.   پس این پیرِ سال دیده را به حُرمت عاشقی اش محترم بداریم  و اکنون با خواندن داستانِ "عشق زمستان" فراموش نکنیم که پیران ، اغلب عاشقی را تجربه کرده  و اهل دل اند .   آنان در گذر روزها و به مددِ انفاسِ عشق ، پیر و فرتوت می شوند و به نیروی همان عشق  ، می روند تا جوانی و طراوت به رونق آید .   پس اگر جوان هستی و دوره ، دوره ی توست ، بدان که کسانی به عشق تو پیر شدند و نوبت عاشقی را به تو وانهاده اند تا بازار جهان از جلوه ی عشق  ، خالی نگردد . 


زمستان !  دلم پیش توست . . . ای پیر اخموی عاشق . . . چشم به راهت می مانم تا برگردی . . . خدا کند تا آن روز که بیایی  ، باشم  و  سرمای دستهایت را در دستهای خویش ، حس کنم .   تو می روی و دلم برای عطر شاخه های گُل یخ و غُربت غروبهایت ، تنگ می شود .     خدانگهدار

نظرات 2 + ارسال نظر
رویا مرادی جمعه 27 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 20:37

سلام ، اصلا فکر نمیکردم امشب توی وبلاگستان این قصه رو بخونم
خیلی خوشم اومد. امیدوارم همیشه بنویسید
عالی بود

سلام و ممنون از بزرگواری و توجه شما

منصوره شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 19:29

دوست عزیز سال جدید را تبریک میگم و بهترینها را براتون آرزو میکنم

سلام منصوره عزیز
سال نو مبارک و ایام به کام .... بهترین آرزوها رو برات دارم ... ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد