آداب مردن

روزی در جمع دوستان بودم و سخن از نوشته های روی سنگ قبرها به میان آمد . . . و از یادآوری بسیاری از اشعار و مطالبی که بر روی این سنگها نوشته بودند ، خندیدیم .           به عباراتی مثل "پدری دلسوز و مهربان" و "مادری فداکار" بسیار خندیدیم .

آخر پدرهایی که ما می شناختیم یا "خانوم باز و عیاش" بودند و یا اینکه اصلا نمی دانستند بچه هایشان در چه کلاسی درس میخوانند؟؟!   آن مادران فداکار هم در کار چشم و همچشمی و رصد کردن آرایشگاههای باکلاس و مانیکور و خرید و فروش ماشینهای مدل بالا فعالیت داشتند و بچه هایشان اغلب در طول زندگی از دست پخت آنها سهمی نمی بردند و باید با املت و نیمرو و فاست فود ، شکمهای خود را سیر می کردند .

پیشنهاد کردم برای جلوگیری از آبروریزیهای پس از مرگ ، تا فرصت باقی است هر کدام چیزی بنویسیم و در خانه بگذاریم تا همان را بر روی سنگ قبرمان حک کنند . . . و جالب آن بود که بیشتر دوستان ، عبارات و اشعاری را نوشتند که اصلا به گروه خونی شان نمی خورد . . . و این نیز سبب خنده ی دوباره شد .    


     رفتار ما ایرانیها اغلب شبیه رفتار فراعنه ی مصر است .         به موضوعاتی که به دوران بعد از مرگ ما منتهی می شود ، توجه زیادی داریم و معمولا برای ما خیلی مهم است تا چه چیزی روی سنگ قبرمان بنویسند و بازماندگان ما در مراسم ترحیم و هفتم و چهلم و سالگردها چه رفتار و عملکردی داشته باشند ؟؟  خیلیها می آیند و از قبل برای خود کفن می خرند ... کفنی که روی آن دعا و آیه نوشته اند که لابد کمک خواهد کرد تا از پل صراط بگذریم و از سختگیریهای نکیر و منکر خلاص شویم .

عده ای هم تربت کربلا در قبر مردگان خود می نهند و یا یک جلد قرآن را زیر سرشان می گذارند تا از بار گناهان اموات خود بکاهند .               برای همین است که می گویم رفتار ما با فراعنه ی مصر شباهتهایی دارد . . . آنها نیز اشیا و وسایل و حتی خوراکیهایی در قبر خود می گذاشتند تا سبب راحتی شان شود و البته گرسنه و بی آذوقه نمانند .

از قیمت نجومی برخی سنگها که بگذریم ، خریداری قبرها در اماکن خاص و به بهایی سهمگین نیز در ردیف اعمال دیگر ماست که سبب می شود تا به مرگ ابهت ببخشیم .   این همه بامبول در زندگی و دنیا کافی نیست ؟؟!  دیگر چرا باید در باره ی مرگ نیز اطواری چنین شگفت انگیز ، طراحی کرد ؟


انسانهای امروز غالبا به لحاظ معناگرایی و رسیدن به درک صحیحی از زندگی و مرگ ، فقیرند .  نمازها و دعاها و دستگیری از فقرا و مستمندان و بسیاری از امور خیر ، قلب شان را متحول نمی کند .   به رفع بلا متمایل اند و می خواهند همواره در عافیت باشند و گزندی به آنان نرسد و شاید همین باور سبب می شود تا به شیوه هایی ، اسباب راحتی و آمرزش خود را در آن سوی مرزهای مرگ فراهم بیاورند .       تقریبا همه ی دوستان و نزدیکانم می دانند که باید مرا پس از مرگ در یک روستا به خاک بسپارند .  حتی الامکان در زیر درختی تناور و بلند تا نغمه پرندگان را بشنوم و خنکای نسیم و سوز بادهای پاییزی و زمستانی را حس کنم .    می بینید؟؟!!  حتی من که این یادداشت را نوشته ام ، برای دنیای بعد از مرگ نقشه هایی دارم؟!!        به نظرم چنان دنیا و ظواهرش در جان ما نفوذ کرده است که با معیارهای همین دنیا به مرگ و قبر و کفن و نوشته های روی سنگ مزار و غیره فکر می کنیم .   مثل این است که دغدغه ها و تمایلات این جهان را دوست داریم با خود به جهان دیگر هم ببریم . . . مثل این است که در رها کردن این جهان ، به شدت عاجز و ناتوانیم . . . من بیش از همه برای خود تاسف می خورم . برای همان آرزویی که در باره ی روستا و درخت تناور نوشتم .   این خودخواهی من است !؟؟

زیرا در همین روزگار ما هزاران نفر بی نام و نشان و گمنام ، در دل خاک خفته اند و اثری از آنها بر جای نیست .  آن وقت امثال من برای نوشته های سنگ مزار خود و برای جایی که باید دفن شویم ، نقشه ها در سر می پرورانیم .

چاله ای برای زندگی

این روزها گرمای هوا در خوزستان به پنجاه درجه هم رسیده است و لابد نمی توانید تصور کنید که آدم بتواند بدون برق و یخچال و کولر در چنان شرایطی زندگی کند ؟!      به خصوص که خانه ای هم در کار نباشد و بدون سرپناه در بیابان رها باشی و فقط برایت نوشیدن آبی از یک تانکر که در زیر آفتاب ، داغ شده میسر باشد .     اما قبل از این روزها و سالها ، هزاران نفر از مردان این سرزمین در چنان وضعیتی زندگی کردند و برای اعتقاد و باورهای خود ماندند و جنگیدند .



با فرمانده ام که مردی ترسو بود ، دعوا کردم ... بعد از حدود چهل و هشت روز تقاضای مرخصی کردم تا به اهواز بروم و لااقل تنی به حمام برسانم و از طریق تلفن ، با خانواده ی نگران و آشفته ام تماسی بگیرم .

آن وقتها در حوالی خرمشهر بودیم و تازه شهر آزاد شده بود . . . اما فرمانده اجازه نداد و گفت : فعلا باید بمانی و منتظر باشیم تا اگر از یگانهای دیگر کمک خواستند ، تو را به عنوان راننده ی کامیون مهمات به هر جایی که لازم شد ، اعزام کنیم .   

گفتم : همه ی همقطارانم را به مرخصی شهر فرستادی ... اجازه بده من هم بروم و سریع برگردم .   گفت: نمی شود . اجازه نمی دهم .    او گروهبان یک بود ... و در غیاب افسری شجاع که در عملیات به شدت مجروح شده بود ، فرماندهی گروهان را در اختیار گرفت .   اما هیچ وقت شهامت آن را نداشت که با بچه ها به قلب دشمن بزند .   همیشه در انبار گروهان که حداقل با خط مقدم ده کیلومتر فاصله داشت ، می ماند و با بی سیم در جریان قرار می گرفت ... و این فرماندهان دسته ها بودند که گروهان را هدایت می کردند .

وقتی لجاجت او را دیدم و خارشهای شدید بدنم را به یاد آوردم که پر از شپش بود ، به او ناسزا گفتم و بی آنکه منتظر اجازه اش بمانم راهی شدم و کیلومترها با پای پیاده در بیابان رفتم و رفتم تا به جاده ی اصلی رسیدم و از آنجا به وسیله ی یکی از خودروهای عبوری ، عازم شهر شدم .

           آن قدر از شهر و آدمهای معمولی دور مانده بودم که مدتها در اهواز فقط به زنها و مردها و کودکان نگاه می کردم و بعد تا جایی که توانستم آب طالبی و آب هویج و بستنی خوردم .   در یک حمام عمومی که خیلی هم شلوغ بود ، تا می توانستم زیر دوش آب سرد و گرم ، تن را شستم و نمی دانستم که این همه شستشو نخواهد توانست شپشها را از من و لباسهایم بیرون بریزد .

وقتی بازگشتم غروب بود و خورشید داشت در افق پایین می رفت . . . همه ی خوشیهایم در شهر زودگذر بود و فرمانده با توپ و تشر به استقبالم آمد و گفت که اضافه خدمت جانانه ای در انتظارم است. به او و حرفهایش توجهی نکردم و به سنگرم رفتم تا کمی دراز بکشم و شیرینی شنیدن صدای پدر و مادرم را که از آن سوی خط تلفن ، قربان صدقه ام می رفتند و گریه می کردند ، برای چندمین بار مزه مزه کنم .



آن روزها و پس از فتح خرمشهر تیپ ما در حال استراحت بود .... استراحتی زیر آفتاب بیرحم خوزستان و در سنگرهایی پر از عقرب و موش و مار !!؟    صبح روز بعد فرمانده مرا خواند و گفت : از تیپ یکم کمک خواسته اند و چون آنها در حال حاضر مشغول نگهداری از خط مقدم هستند ، تقاضا کردند تا یک کامیون مهمات به صورت مامور در اختیارشان باشد .    فرمانده می خواست که پس از فرا رسیدن شب حرکت کنم و از جاده ای بسیار باریک و خطرناک ، کامیون را عبور دهم و به تیپ یک ملحق شوم .

گفتم : همیشه من دارم برای این یگان جان می کنم . چرا بقیه باید بخورند و بخوابند ؟!!  گفت : اگر بروی ، اضافه خدمتت را رد نمی کنم ... ضمنا آنها بعید است که بتوانند از آن جاده به سلامت بگذرند .

اندکی فکر کردم و دیدم که اگر بخواهم برای مدتی از دست این فرمانده ی عقده ای دور بمانم ، احساس آرامش خواهم کرد .  در ضمن اضافه خدمت هم نصیبم نخواهد شد و برایش بهانه ای باقی نمی گذارم .

بنابراین در شب به راه افتادم و با چراغهای خاموش و در زیر آتش بی امان دشمن راهی شدم .  


نیمه های شب رسیدم . . . و به سرعت کامیون را در پشت خاکریزی کوچک گذاشتم و به سوی خاکریز بزرگتری دویدم و بر سینه اش چاله ای یافتم و در آن نشستم .   حال بدی داشتم ... در راه چند خودروی سبک و سنگین را در همان جاده دیده بودم که یا بر اثر اصابت خمپاره منفجر شده و یا به علت دستپاچگی رانندگان ، از جاده بیرون افتاده و برگشته بودند .    صدای آه و ناله ی مجروحان و مخصوصا رزمنده ای که داشت در زیر چرخهای یک خودروی سنگین فریاد می زد ، آزارم می داد .

حال من در یک چاله ی کوچک بودم و باید برای مدتی نامعلوم در آن زندگی می کردم .  سقفی بالای سرم نبود و سنگرهای تیپ یکم لااقل صد متر از من فاصله داشت .

صبح روز بعد فکر کردم که به یکی از سنگرهای تیپ یک بروم و با آنها بمانم ... اما نمی دانم چرا حوصله اش را نداشتم ؟!!  ترجیح دادم در همان چاله ودر زیر آفتاب داغ بمانم و تنها باشم .

هر روز ظهر یک وانت می آمد و لحظه ای در زیر خاکریز ترمز می کرد و برایم کیسه فریزری را که مقداری غذا در آن بود ، پرتاب می کرد و سریع دور می شد .              در بین خاکهای پایین خاکریز گشتم و بطور اتفاقی یک بشقاب فلزی کهنه یافتم ... جعبه های مهمات را که همیشه در بیابانهای جبهه زیاد بود ، می شکستم و آتشی می افروختم و در بشقاب قدری آب و سپس اندکی چای خشک در آن می ریختم و به این ترتیب روزی دو سه بار چای می خوردم .    چای خشک را از سنگرهای تیپ یک می گرفتم و گاه چند نخ سیگار هم به من می دادند .   زندگی آن روزهای من در گرمای بالای پنجاه درجه فراموش نشدنی است ... زندگی دشواری که سه هفته به طول انجامید . . . در سنگری بی سقف و در زیر آفتاب و جان به در بردن از نیش عقربهای زرد و ترکش خمپاره های زمانی !!؟؟     خمپاره های زمانی وقتی به بالاترین ارتفاع در آسمان می رسید ، منفجر می شد و ترکشها مانند باران بر زمین می ریخت .   این اتفاق در شب بیشتر تکرار می شد . . . و من بارها از خواب می پریدم و در گوشه ی چاله ام کز می کردم و منتظر می ماندم تا بالاخره یکی از همان ترکشها در جانم فرو رود .   اما حتی یک بار هم این اتفاق نیفتاد و من در آن ایام و در سن نوزده سالگی یقین یافتم که حتی در امن ترین خانه ها نیز مرگ می تواند به انسان دست یابد و او را از میان انبوه ناز و نعمت برباید .    



وقتی دوران جبهه به پایان آمد ، خاطرات آن چاله نیز برایم جاودانه شد ... و اکنون وقتی تابستان از راه می رسد ، تلخی آن تبعید سه هفته ای نیز در جانم زنده می شود .  امروز در برابر باد کولر نشسته بودم و داشتم مثل همیشه آن روزها را به یاد می آوردم . . . ترکشها و بشقاب کهنه و کیسه فریزر محتوی غذا و شبهای تنهایی و ترس ... و زیستن در زیر آفتاب داغ و محرومیت از سایبانی کوچک و . . . راستش برای خودم گریه ام گرفت .  به خود گفتم : بیچاره تو    بیچاره تو    چه جانی کندی در آن برهوت مرگبار؟؟!!

اما خیلی زود اشکهایم را زدودم ... یاد دوستانی که در همان روزها از کنارم رفتند ، سبب شد تا گریه ام را کنار بگذارم .   یاد مسعود رحیمی و قاسم فلاح کهن و رمضانعلی ساعی و محمد ایازی و خیلیهای دیگر !!

راستش را بخواهید در همان ایام هر گاه به مرخصی می آمدم و چند صباحی در خانه و رفاه بودم ، حس خوبی نداشتم .  زیرا در همان روزهای مرخصی ، رفقا و عزیزانم داشتند بدون برق و پنکه و یخچال و زیراندازی مناسب با شپش و عقرب و مار و ترکش و خطر می ساختند .... و البته چقدر در همان روزهای سخت ، بر لبهای ما لبخند و سخنان زیبا وشیرین جاری بود ؟!!   

مهمان

  شاید دو سال قبل و در آستانه ی تابستان ، این فایل صوتی را فراهم آوردم .

به یاد دوستی مهربان ، متن آن را نوشته بودم . حال چنانچه تمایل به شنیدن

دارید لطفا اینجا کلیک کنید .

امتحان

     در بیشتر زمینه ها از امتحان دادن و امتحان کردن دیگران ، دلگیر می شوم .  از اینکه زنی با کمک دوست خویش ، شوهرش را توسط تماسهای تلفنی امتحان کند و بعد پای شوهر بیچاره بلغزد و گند کار در بیاید و زندگی مشترکشان برای همیشه در هاله ای از تردید قرار بگیرد و یا کارشان به جدایی و طلاق بکشد ، متنفرم .

از اینکه هزاران نفر را ببرند روی صندلیهایی بنشانند که مستعمل و چوبی است و کمر درد بگیرند که مثلا کنکور بدهند ، بیزارم و  تنفرم از آن سوالات گمراه کننده و مسخره ، بیشتر است .

ما با دغدغه ها و گرفتاریها و تمایلات خویش اغلب در این امتحانات مردود می شویم و این را ممتحنین هم می دانند ... اما نمی دانم چه لذتی می برند که باز دیگران را امتحان کرده تا رنجها و اشکها و ندامتهایشان را ببینند .

این روزها در فضاهای مجازی هم دارند عده ای ، عده ای دیگر را امتحان می کنند تا بفهمند این زن مجرد است یا متاهل ؟ آن مرد واقعا متاهل است یا پولدار ؟؟ بعد می روند و قرار می گذارند تا به طور حضوری هم امتحان کنند و معمولا در بن بستهایی گرفتار می شوند .  شاید تنها کسانی که حق دارند دیگران را امتحان کنند ، ماموران راهنمایی و رانندگی باشند ... که مبادا جان و مال مردم توسط افرادی ناشی در معرض نابودی و خطر قرار بگیرد .

هر سال روزهای برگزاری کنکور برایم دردآور است ... هزاران نفر جوان آرزومند ، در این روزها ناچارند به سوالاتی جواب بدهند که به اشکالی عجیب و نامفهوم نوشته شده و چه بسا که جوانان پرتلاش جواب همه را بدانند و با این وجود چون پرسشها را در لفافه های ابلهانه و خودخواهانه پیچیده اند ، از پاسخگویی درست باز می مانند .... و برای همین است که ما دکتر و مهندس بیسواد و کارنابلد زیاد داریم .  زیرا در کلاسهای کنکور قلق مناسب برای پاسخ به سوالات کنکور را فرا گرفته و اکنون در مقام عمل و در حالی که از هوش پایینی برخوردارند ، سبب زحمت دیگران و خجلت خویش می شوند .

ما در زندگی امتحان می کنیم و امتحان می شویم و غالبا حاصل این همه امتحان ، آن چیزی نیست که در نظر داشتیم .  ماجرای رسوایی یکی از مجریان معروف تلویزیون که حتما در روزی توسط گزینش صدا و سیما امتحان شده و نمره ی قبولی گرفته است ، ثابت می کند که امتحان دادن و قبولی ، تضمین کننده ی همه چیز نیست .  کما اینکه بسیاری از کارمندان که مصاحبه و امتحان داده اند و بعد از قبولی به دستگاهی راه یافته اند ، به اختلاس و تبانی و زدوبند و غیره مبتلا شدند و حتی با پول ملت از کشور گریختند .

اینها را کسی دارد می نویسد که خود در هر امتحانی با عزمی محکم و اعتماد به نفسی فراوان ، از سدهای بزرگ و کوچک بسیاری عبور کرده است ... اما می دانم که اغلب اشخاص از امتحان شدن و امتحان دادن ، بیزارند .

اگر در پی آرامش هستید و زندگی آرامی می خواهید ، از امتحان کردن دیگران تا حد ممکن دوری کنید . در بسیاری موارد امتحان فقط باعث شناسایی ضعفها و سستی آدمهاست ... ضعفها و سستیهایی که اغلب زاییده ی تربیت خانوادگی و نظام آموزشی و معضلات اجتماعی است و براستی انسانها در پیدایش آنها تقصیر چندانی ندارند .

منم نامزد شدم

با سر و وضعی مرتب و آراسته و قلبی سرشار از امیدهای روشن و آرمانهای بزرگ ، در حالی که مدارک مورد نیاز را همراه برده بودم ، وارد ستاد انتخابات شده و به عنوان یکی از نامزدهای ریاست جمهوری ثبت نام کردم .

از چند روز قبل چند بیت شعر و مقداری یادداشت ، فراهم آوردم تا در جیب باشد برای وقتی که خبرنگاران به سراغم آمدند و از سیاست خارجه و اقتصاد و برنامه هایم برای آینده پرسیدند ، حرفهایم را بگویم تا بدانند که بیهوده به این میدان پای ننهاده ام .

از شما چه پنهان حتی برای اینکه تا حدی در امور جلب توجه خبرنگاران و ژورنالیستها موفق باشم ، عطر و ادوکلن هم بر خود افشاندم ... بلکه به مدد بوی خوش ، آنها را به خود مشغول گردانم .

اما باور بفرمایید که همه ی محاسباتم به هم ریخت و حتی یکی از آنان به سراغم نیامد و بدین ترتیب ناکامم گذاردند .... البته شاید چهره های سرشناس ، جایی برای توجه به بنده نگذاشتند !؟

       ولی حضور برخی از نامزدهای گمنام که به لحاظ ظاهر و لباس و یا هر چیز دیگر ، توجهات را به خود جلب می کردند ، حرص مرا در آورد و بارها به اقبال شوم خویش لعن و نفرین فرستادم .

       آخر من نیز گمنام و ناشناس بودم و اتفاقا سر و وضع ام از همه ی آنان ، بیشتر جلب توجه می کرد .... اما نمی دانم چه حکمتی است که قامت ما را ناساز می دیدند و کسی برایم تره هم خورد نمی کرد.

به هر تقدیر با حالی خراب ، راه خروج از ساختمان را در پیش گرفتم و آرام و مغموم در حال رفتن بودم که ناگهان دو نفر به سویم دویدند و خواستند که با من مصاحبه ای انجام دهند .

یکی جوان بود و دوربینی در دست داشت و آن دیگری پیرمردی که شاید به هفتاد سالگی رسیده بود و به عنوان عکاس و خبرنگار در یکی از نشریات "زرد" کار می کردند .

لحظه ای در دلم به خود گفتم : چه رویاهایی واسه خودت پرداختی ؟ فکر کردی همین امشب صدا و تصویرت رو از شبکه های پربیننده ی دنیا پخش می کنند و حالا فقط یه نشریه ی زرد پا داده ... پس بچسب به همین که اون بیرون و توی خیابون دیگه از این خبرها نیست .

پیرمرد خبرنگار بسیار مودب و موقر بود و با احترام فراوان در مقابلم ایستاد و خواهش کرد تا اندکی از وقت خود را برای مصاحبه در اختیارش بگذارم .    الحق که برای چند لحظه فکر کردم واقعا رییس جمهور شده ام و دارم با یکی از رسانه ها مصاحبه می کنم .

         پس بی آنکه دست و پایم را گم کرده و هول شوم ، گوشی موبایل را از جیب درآوردم و به این بهانه که می خواهم خاموشش کنم تا صدای زنگهای گاه و بیگاهش به مصاحبه صدمه ای نرساند ، آن را روی ضبط گذاشتم تا صدای این گفتگو از کفم نرود .

باز راستش را بخواهید در طول هر شبانه روز حتی یک زنگ خور هم نداریم ... تا چه رسد به زنگهای گاه و بیگاه !؟؟    اکنون در ذیل ، همان مصاحبه را با سوالات و پاسخهایش خواهید خواند و لابد مرا در دل تحسین خواهید کرد و به این همه قابلیت و توانایی که در من می جوشد ، هزاران احسنت و آفرین خواهید گفت ....



خبرنگار : انگیزه ی شما برای نامزد شدن در انتخابات چیه؟

من : خدمت ... خدمت و باز هم خدمت .

خبرنگار (با لبخند) : شیفته ی خدمت هستید؟

من : هم شیفته و هم تشنه ی خدمت . بالاخره می خوام لاقل برای چهار سال ، مفید واقع بشم.

خبرنگار : می بخشید ... یعنی الان برای جامعه مفید نیستید ؟

من : هستم ... اما وقتی برای یه ملت مفید باشید ، خیلی فرق می کنه .

خبرنگار : در باره ی رابطه با امریکا چه برنامه ای دارید ؟

من : خب اونها چند بار پیشنهاد دادند تا با ایران مذاکره کنند .  منم بلافاصله و از اولین روزی که پشت میز ریاست جمهوری نشستم ، باهاشون توی یکی از این کشورهای همسایه قرار میذارم و حرف می زنم .  من حاضرم توی اون ملاقات بگن که مثلا سالانه به چند هزار بشکه نفت نیاز دارند تا براشون مجانی و بدون دریافت پول بفرستیم .  فقط آدرس بدن و دیگه کاری به کار خاورمیانه و ایران نداشته باشند و زحمتو کم کنند .  

خبرنگار (متعجب) : یعنی شما می خوای به کشوری که اون همه دشمنی و بدی در حق ما کرده ، نفت مجانی بدین؟

من : بله     کارشناسان و اقتصاددانان می تونند بشینند و محاسبه کنند که امریکاییها بابت این همه لشکرکشی و دخالت در امور کشورهای منطقه ، هر سال چند میلیون دلار به محیط زیست و تاسیسات و جان و مال ملتهای خاورمیانه ضرر و زیان وارد می کنند ؟ مطمئن باشید که اگه بهشون نفت مجانی بدیم و اونها هم دیگه این اطراف پیداشون نشه ، استفاده کردیم .

خبرنگار : بعد این نفت مجانی رو فقط ما باید بدیم ؟

من : نه خیر     باید با همه ی کشورهای تولیدکننده ی نفت در خاورمیانه هماهنگی کنیم .

خبرنگار : خب اگه اونها زیر بار نرفتند چی ؟

من ( با غرور و اطمینان ) : امریکا رو متقاعد کنیم ، دیگه راضی کردن اونها با من ... 

خبرنگار : جالبه     جالبه      حالا بفرمایید که با این گرونی و تورم چه می خواید بکنید؟

من : برای اقتصاد هم برنامه ی جالبی دارم ... اول از همه باید یارانه ها رو قطع کرد .  یعنی چاره ای غیر از این نداریم .   در شرایط فعلی بهتره که این کار انجام بشه !

دولت باید قیمت کالاها و خدماتی رو که عرضه می کنه پایین بیاره ... مثلا شما خواهی دید که قیمت بنزین و هزینه های خدمات بیمه و تامین اجتماعی و مالیات و عوارض شهرداریها و غیره داره هر روز پایین و پایین تر می آد .   اون وقت ببنید از نظر روانی چه تاثیری بر روی جامعه خواهد گذاشت ؟   ببینید مردم در ازای قیمتهای گران ، چه واکنشی نشون میدن ؟  ملت می شینند توی تاکسی و راننده ازشون کرایه رو دو برابر می گیره و تا می آن اعتراض می کنند ، طرف میگه بنزین گرون شده و منم باید کرایه رو دو برابر بگیرم .   حالا اگه هر چیزی که در اختیار دولته ، ارزون بشه آیا آدمها می تونند باز بهونه بتراشند ؟  من معتقدم که باید مبارزه با گرانی و تورم رو خود دولت شروع کنه و راه هم همینه که گفتم .... والا پول توی جیب مردم گذاشتن و بالا بردن قیمتها و مالیاتها ، کار رو بدتر می کنه .

خبرنگار : اون وقت در باره ی انرژی هسته ای و مشکلاتی که داریم چه باید کرد؟

من : این موضوع با چهل پنجاه تا موشک حل میشه .  روی هر کدومشون یه کلاهک می بندیم و میگیم که اینها کلاهکهای هسته ایه و ما از قبل ساختیم و بهتون نگفتیم .   بعد این موشکها رو دور تا دور مرزهای کشور به حال آماده باش و روی سکوها قرار میدیم و ادعا می کنیم که هر کی بخواد شاخ و شونه بکشه ، موشکها رو شلیک می کنیم .  دیدید که وقتی کره شمالی هارت و پورت کرد ، همه و مخصوصا امریکا و غرب چطور ترسیدند و همش از راه حلهای دیپلماتیک حرف می زدند؟

خبرنگار ( با چشمانی پر از شگفتی) : مگه ما سلاح اتمی داریم؟؟!!

من (راضی و خوشحال) : نه نداریم ... اما بلوف می زنیم و اونها هم می ترسند . شما مطمئن باش که ثروتمندان و قدرتمندان ، به همون اندازه که ادعا دارند ، از حرفها و تهدیدات توخالی وحشت دارند .   در این صورت ناچارند با ما کنار بیان و حق ما برای دستیابی به انرژی اتمی رو به رسمیت بشناسند و تحریمها رو بردارند .



         خبرنگار که سال دیده و مجرب به نظر می رسید ، به من خیره مانده بود و شاید داشت در دلش به خود می گفت که : این یارو عجب دیوونه ایه ؟؟!

با این حال از من چند عکس گرفتند و سپس دستم را به نشانه ی دوستی و احترام فشرد و بارها از من برای این مصاحبه تشکر کرد .

در آن دقایقی که ما مشغول مصاحبه بودیم ، چند نفر نیز در اطراف ما جمع شدند و به حرفهایم گوش می کردند .... پس از پایان گفتگو یکی از آنها که بعد فهمیدم خود را برای انتخابات ، نامزد کرده است ، با لحنی توهین آمیز بر سرم فریاد زد : خواب دیدی خیر باشه ... مگه مردم دیوونه اند که بیان به تو رای بدن ؟  

گفتم : به تو چه ؟  مگه شما مردمی؟

گفت : من خودمو کاندید کردم ... من که باشم ، کسی به تو رای نمیده ....

گفتم : کاندید ، نه و کاندیدا 

گفت : حالا چه فرقی می کنه بچه قرطی ؟؟

به گمانم برای آن لباس شیک و کفشهای براقی که پوشیده بودم مرا بچه قرطی نامید ....

گفتم : بیسواد    کاندید در زبان فرانسه یعنی الاغ ... اما کاندیدا یعنی نامزد ... آهان     پس شما کاندید هستی ؟

همه ی آنهایی که اطراف ما بودند زدند زیر خنده و یارو هم سیلی جانانه ای بر رخسارم نشاند .

آن وقت بنده بدون رعایت نزاکت و ادب و در حالی که فحش می دادم و به او بد و بیراه می گفتم ، با چند مشت و لگد از آن (کاندید) بی ادب پذیرایی نمودم .

درگیری و هیاهوی ما سبب شد تا چند مامور بیایند و دخالت کنند و ابتدا آن (کاندید) را از ساختمان خارج نمایند و بعد هم مرا به بیرون از ساختمان هدایت کنند .

وقتی به در خروجی رسیدم ، متوجه شدم که دو تا از دکمه های پیراهن و یکی از دکمه های کت بنده در حال نزاع افتاده  و آستین کت نیز "جر" خورده و کفشهای براقم نیز حسابی لگدمال شده است .   کمی به خود پرداختم و ناگاه پیرمرد خبرنگار را دیدم ... کنار در خروجی ایستاده بود و انگار داشت با دستمال ، اشکهای خود را پاک می کرد .

کنجکاوانه از او پرسیدم : چی شده ؟  شما داری گریه می کنی؟

خبرنگار با تاسف و دریغ گفت : حدود پنجاه ساله که خبرنگارم ... توی این همه سال ، بارها شاهد رقابت نامزدها در دهها انتخابات بودم .   متاسفانه در اغلب اوقات ، نامزدهایی رو دیدم که برای پیروزی و موفقیت ، از حربه ی توهین و تهمت و ناسزاگویی استفاده می کردند تا خودشون رو بالا بکشند .  پس کی می خوایم از این کارها و تخریب همدیگه دست برداریم؟  یعنی عمر من قد میده تا روزی رو ببینم که نامزدها در هر انتخاباتی ، با احترام و ادب در باره ی همدیگه حرف بزنند؟   

خبرنگار سرش را در این لحظه پایین انداخت و با خود گفت : نه    من عمرم قد نمی ده ... نه

        سپس تمام وسایلی را که در دستهایش بود ، به سطل زباله ریخت و به همکار عکاس خود گفت : من دیگه بر نمی گردم ... بهشون بگو دیگه سر این کار بر نمی گردم .

پیرمرد دیگر حرفی بر زبان نیاورد و از ساختمان خارج شد و من و جوان عکاس را با دنیایی از بهت و شگفتی بر جای نهاد .    

دقایقی ایستادم و با خود فکر کردم ... آن گاه خواستم بار دیگر به سوی میز ثبت نام بازگردم که یکی از ماموران ، مانع ام شد و گفت : آقا خواهش می کنم از ساختمون خارج بشید . ممکنه دوباره درگیری و .....

حرفش را قطع کردم و گفتم : نه خیر        می خوام برم ، انصراف بدم .

مامور متعجب شد و دیگر چیزی نگفت و من آرام و بی صدا برگشتم تا از مقامی که احتمالا شایستگی اش را داشتم ، انصراف دهم .