مدتها در سیاهی گیسوانت بیتوته کردم و از آتشی که در چشمهایت زبانه می کشید ، گرم ماندم
. . . و گمانم این بود که زمین را شبی دراز در بر گرفته است و به این زودیها صبحی نخواهد دمید .
هراس من تنها در هنگامی از میان قلبم می رویید که باد گیسوانت را آشفته می کرد . . . و مرا نیز
سالها گذشت و در خاکستری گیسوانت بیتوته کردم و از شعله های آتش کم رمقی که در چشمهایت
می رقصید ، گرم ماندم . . . و گمانم این بود که ابرهای بارانی ، آسمان را رها نمی کنند .
هراس من تنها در هنگامی از میان قلبم می رویید که چشمهایت آهنگ گریه ساز می کرد . . . و من
می ترسیدم آتش کم رمقی که در چشمهایت برپا بود ، خاموش شود .
سالها گذشته است و اکنون من در سپیدی گیسوانت بیتوته کرده ام . . . و زمستان است و آتشی در
چشمهایت روشن نیست . . . سرما با من و تو بیداد می کند . . . و امیدهای ما برای دمیدن بامدادی
گرم و روشن ، با دست روزگار به تاراج می رود .
همه ی حسرت من از آن است که عمرم در این بیتوته کردنهای نافرجام گذشت !؟؟
این همان آینده ی روشنی بود که می خواستیم . . . سپید و خیره کننده !؟؟ اما عبوس و سرد و . . .
من در غروبهای بارانی از کنار درختها و برکه ها و سبزه ها به معراج می رفتم و هر بار که باز می گشتم ، خانه های گالی پوش بود و سوسوی چراغها و فانوسها و پنجره های کوچک و روشن . . . و تصویر آدمهایی که شب را برای با هم بودن و رفع خستگی هایشان دوست می داشتند .
دلم به صنوبرها و نارونها خوش بود و گیسوان افشان بید که هوش از سرم می ربود . . . دنیای من در زیر همان قطره های باران و زیبایی علفزارها و در تماشای مردمی که بوی محبت می دادند ، ساخته شد . . . و بعد دل بستم به آفتاب و سایه ها و شرجی نشئه آور هوا که می توانست در بعدازظهر روزهای تابستان ، چشمهایم را در برکه ی کوچک یک خواب کوتاه ، غرق کند . دارم از کودکیهایم می نویسم . . . و شوق شکار سنجاقکها و سنگ پرانی در تالابها و آشفتن خواب غوکها و تلاش برای نزدیک شدن به اسبهای رها در چمنزارها و سواری بر پشت آنان که گاه رام و مطیع نبودند . . . و پاورچین رفتن به سوی مارهای قهوه ای و سرخ رنگ که در زیر آفتاب خوابیده بودند ، چه هیجان لطیف و شیرینی داشت؟! اینها تکه هایی از گذشته های من در یک روستا بود و بعدها در شهر ، فرار از مدرسه و تنبیه و تادیب و تهدید تا ناگزیر شوم در زیر سقف اتاقی به نام کلاس بمانم و اغلب از پنجره به آسمان و ابرها و پرنده ها بنگرم و آرزو کنم که هر چه زودتر درهای مدرسه را بگشایند و رهایم کنند .
هیچ گاه نتوانستم بیش از ساعتی در جایی بنشینم . . . و کلاس از جمله مکانهایی بود که نیمکتهای چوبی اش ، همه ی تنم را به درد می آورد . من عاشق کوچه های باریک و پیچ در پیچ بودم ... و تماشاگر شاخه هایی که از بالای دیوارها سرک می کشیدند و دوستدار نوشته ها و قلبهای تیرخورده ای که روی دیوارهای کوچه زندگی می کردند و دیدار هر روزه ی آنها ملالی در خاطرم نمی ساخت .
من بی قرار و بی باک بودم و از درس و حساب و مشق و کتاب و دفتر ، بیزار . . . و همواره برای دعوا کردن و کتک کاری ، آماده و مهیا . . . تمام غصه هایم به شبهای امتحان مربوط می شد و برای اینکه از نیش شماتتها و سرزنشهای خسته کننده رهایی یابم ، همه ی تلاشم را به کار می بستم و شگفتا که نمراتم همیشه درخشان بود . اما خود می دانستم که جز طبیعت و سبزه زار و پرندگان و جانوران به چیزی رغبت ندارم .
در سال سوم راهنمایی ، دبیر ادبیات ما مردی بود میانسال و صبور که آقای رضایی نام داشت . . . اما داد و بیدادهای او در کلاسی که بیشتر از پنجاه دانش آموز داشت و همه به طریقی از درس و مدرسه بیزاری می جستند ، به جایی نمی رسید . وقتی از ماضی بعید و استمراری و مضارع و حال ساده و صنایع شعری حرف می زد ، ما داشتیم با تیزی خودکار و مداد و از زیر میزها به یکدیگر آزار می رساندیم . . . و من در طول سه ماه نتوانستم بفهمم که ماضی ساده به چه می گویند ؟!!
ناگهان در روزی سرد و بارانی که تازه به کلاس رفته بودیم و داشتیم آستین و یقه ی بچه ها را جر می دادیم و بازار توسری و لگدپرانی هم داغ بود ، ناظم به کلاس آمد و نگاه تاسف باری به ما انداخت و منتظر شد تا هر کدام بر جایش بنشیند و خفه خون بگیرد . در چشم بر هم زدنی ، کلاس مرتب شد و هر کس بر جای خود آرام گرفت . . . چون هر کداممان دهها بار از آقای ناظم کتک خورده و مزه ی تلخش را به یاد داشتیم .
در جلوی تخته سیاه که جملاتی رکیک و زشت بر آن نوشته بودند ، ایستاد و گفت : آقای رضایی دبیر ادبیات شما به مدرسه ی دیگه ای منتقل شدند . از امروز دبیر جدید آقای موذنی برای ادبیات و املا و انشا می آد .
حواس تونو جمع کنید . چون آقای موذنی با هیچ کدومتون شوخی نداره و هر کی بخواد لات بازی در بیاره با لگد میندازه بیرون و منم چون دیگه از دستتون خسته شدم ، پرونده اش رو میذارم زیر بغلش و به سلامت!؟
من و خیلی از بچه ها از آن بیدهایی نبودیم که با هر بادی بلرزیم . . . و راستش ذره ای هم نگران و هراسان نشدیم . در سالهای مدرسه از ناظم و مدیر و معلمین بارها کتک خورده بودیم و پوستمان کلفت شده بود . حالا آقای موذنی چه می توانست بکند که دیگران نتوانستند؟؟!
سرانجام و در حالی که دقایقی طولانی از رفتن ناظم گذشته بود ، مردی بلند بالا که موهایش در قسمت جلوی سر ریخته بود و پوست روشن و چشمهایی آبی داشت ، وارد کلاس شد و ما با "برپا"ی مبصر برخاستیم و هر یک در دلمان حدس زدیم که این باید همان آقای موذنی باشد .
با صدایی بم شروع کرد به حرف زدن . . . اما بعدها فهمیدیم که هیچ کدام از بچه ها نفهمیدند که چه گفته است؟! بیشتر به حالات و رفتار و سبیل پرپشت و دستهای بزرگش توجه داشتیم . . . و این از آن جهت بود که بفهمیم اگر با آن دست یک سیلی محکم در گوش ما بخواباند ، چه حالی پیدا خواهیم کرد؟؟
یکی از بچه ها که هیکل درشتی داشت و در انتهای کلاس نشسته بود و همیشه در جیب خود چاقویی هم نگه می داشت ، متلکی پراند و لبخندی زد . . . و بعد سایر بچه های انتهایی که از هیکل و اندام خود اطمینان داشتند ، قهقهه ی بلندی سر دادند .
آفای موذنی همان اولی را احضار کرد و او را به سمت تخته سیاه فرا خواند .
-- اسمت چیه پسر ؟؟
--(با لبخند و لودگی) فرجی
و آنگاه بلافاصله چنان سیلی جانانه ای بر صورت فرجی نشست که نقش بر زمین شد و سپس آقای موذنی یقه اش را چسبید و او را از جا بلند کرد و با چند سیلی و لگد دیگر فرجی را از کلاس بیرون انداخت .
الحق ما را ترساند . . . فرجی یکه بزن مدرسه بود و حتی در بیرون از مدرسه هم با لاتهای گنده سرشاخ می شد و آدمی نبود که با یک سیلی بر زمین بیفتد . به نظرم آقای موذنی زهرچشم جانانه ای از همه ی ما گرفته بود . دقیقه ای نگذشت که کتابی خواست و وقتی پرسید و فهمید تا کجا به ما درس داده اند ، با همان صدای بم و هیبت مردانه اش شروع کرد به درس دادن . . . سکوت و آرامش کلاس را هنوز به یاد دارم .
آقای موذنی در همان جلسه ی اول ثابت کرد که ادبیات فارسی درس شیرینی است . . . آن قدر اطلاعات و دانش و معلومات داشت که آدم حیرت می کرد . من وقتی سواد و پشتکار او را برای تدریس دیدم ، برای اولین بار به نوعی شرمندگی مبتلا شدم و راستش را بخواهید با خودم فکر کردم که چقدر خوب است انسان زیاد بداند و نادان و جاهل نباشد .
آقای موذنی مطالب زیادی از خارج کتاب می گفت . . . نثرها و اشعار زیادی از بر داشت و سعی می کرد لغات تازه و واژه های بسیاری را بر زبان آورد و در باره ی آنها توضیح دهد . هیچ وقت هم از کسی نمی پرسید : من الان داشتم چی می گفتم؟؟ کاری به کار ما نداشت . . . اما درسهایش پر از شور و تازگی بود و مثالها و حکایات و داستانهایی که در میان حرفهایش می گفت ، برای همه خوشایند بود .
او مرا به ادبیات علاقمند کرد . . . و باعث شد تا دفتری با جلد قرمز بخرم و همه ی مطالبش را که به کتاب ربطی نداشت ، تند و سریع یادداشت کنم تا از دستم نرود . به خاطر عشقی که آقای موذنی در من پدید آورد ، در عرض یکی دو هفته ، همه ی رباعیات خیام را از بر کردم و سپس به خواندن کتابهای صادق هدایت و شکسپیر و چوبک و رسول پرویزی روی آوردم . او مرا بی آنکه بفهمم به حافظ و سعدی پیوند زد و نگاهم را نسبت به آنان تغییر داد و بعدها سبب شد تا قصه هایی از مثنوی بخوانم و سپس سراغ عطار و نظامی بروم .
آقای موذنی خیلی زود متوجه من شد . . . و برای همین هر وقت که سوالی داشتم ، در کلاس می ماند و از اوقات استراحت خود در زنگهای تفریح می گذشت و راهنمایی ام می کرد .
پس از تعطیلات نوروز که مادرش را از دست داد با کراوات و کت و شلواری مشکی به کلاس آمد . بچه ها که حالا دیگر خیلی دوستش داشتند ، ساکت و بی صدا نشسته بودند و من در چشمهایش بغضی بیدار را دیدم که می توانست هر لحظه در آبی چشمهایش ، طوفان بر پا کند . چیزی نمی گفت . . . از پنجره به آسمان ابری نگاه می کرد و تند و تند پلک می زد . شاید برای آن که مبادا در برابر ما اشکی از چشمانش فرو بیفتد .
من با احتیاط و آرام از جای بلند شدم . . . گفتم : آقای موذنی ! ما همه تسلیت میگیم . سرش را به علامت تشکر تکان داد و به زمین چشم دوخت .
گفتم : من برای مادرتون یه شعر گفتم ... می تونم بخونم؟؟
نگاهش با شگفتی و تحسین همراه بود . گمان می کنم با اشتیاق اجازه داد تا بخوانم . . . و من سروده ام را با صدایی که از بغضی سنگین در لرزش بود ، برایش خواندم . تا جایی که به یاد دارم ، شعری نو بود و اولین شعری که در عمرم سروده بودم . هنگامی که شعرم را به پایان بردم و به آقای موذنی نگاه کردم ، قطره های اشک را بر گونه هایش دیدم که آرام فرو می چکد .
بی آنکه برای پنهان کردن اشکهایش تلاشی بکند ، تشکری کرد و بعد از من خواست تا شعر را به او بدهم .
گفت : خیلی زیبا بود ... بده به من تا برای همیشه به یادگار نگهش دارم .
همه ی بچه های کلاس و حتی شرورترین آنان از این اقدام من راضی بودند و شاید به خود می بالیدند که چنین همکلاسی هنرمندی دارند . آقای موذنی مرا متحول کرد . . . و من امروز اگر می توانم چیزی بنویسم و از قوه ی تخیل خویش استفاده ای ببرم ، به خاطر اوست .
در یکی از آخرین روزهای مدرسه ، دفتر قرمزم را به او نشان دادم و وقتی فهمید که من از همه ی گفته هایش در کلاس یادداشت برداشته ام ، بسیار شادمان شد .
با خودکار آبی رنگی که در دستش بود ، در آخرین صفحه ، شعری از صائب را برایم نوشت و بعد جمله ای کوتاه که عینا برایتان می نویسم :
این ما و من نتیجه بیگانگی بود
صد دل چو شود به یکدگر آشنا یکی است
در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز
در نور آفتاب سایه شاه و گدا یکی است
تقدیم به تو : امضا...تقی موذنی
در این نیمه ی شب آرزویم دیدار دوباره ی اوست ... اکنون باید هفتاد و پنج شش ساله باشد . آخرین بار هشت سال قبل دیدمش و چقدر از بدهکاریها و دشواریهای زندگی گلایه داشت ؟!! همه ی حسرتم این است که چرا مثل او در زندگی ما خیلی کم و به ندرت سر و کله شان پیدا می شود؟! / و البته همه ی هراسم از آن است که برای یافتن اش از خانه بیرون بزنم و بفهمم که در این دنیا نیست .
اینها تکه هایی از گذشته ام بود . تکه هایی که اگر همه ی آنها را گرد آورم و بتوانم با دقت در کنار هم بچینم شان ، در واقع پازل زندگی خویش را ساخته ام . اما متاسفانه قطعاتی از این پازل در فراز و نشیبهای عمر ، مفقود شده است و من گاهی فکر می کنم که برای داشتن آینده ای روشن و بهتر باید از گذشته ها تا حد زیادی فاصله گرفت .
خدای من سلام ... امیدوارم حالت خوب باشد . البته اگر بگذاریم و بگذارند !؟؟ اگر از حال من خواسته باشی باید بگویم که کمافی السابق حال خوشی ندارم .
اما در این روز عید خواستم با همین حال ناخوش از تو تشکر کنم که اجازه دادی تا کودکی کنم و با پاهای سالم خود در باغها و لابلای درختان بدوم و زیر آفتاب سوزان تابستان ، طعم و لذت کمین کردن برای گرفتن سنجاقکهای قرمز و سیاه را بچشم و در کنار برکه ها از گرفتن قورباغه ها و لاک پشتها شادمان شوم . سپاسگزارم که اجازه دادی تا در دامان پدر و مادری مهربان بزرگ شوم و اشک یتیمی و حسرت از گونه هایم نلغزد .
خداوندا چقدر شاکرم از این بابت که همواره دوستان و همکلاسیهای ناباب در کنارم بودند و خیلیها روانه ی زندان و حبس شدند و حتی پای چوبه ی دار رفتند و من ، منزه و بی گناه ماندم . تو برایم چنان مقدر کردی تا بتوانم بهترین غذاهایی را که مادر و خاله و عمه ام و دیگران می پختند ، بخورم و بعد از هر وعده ناهار ، به چشمهای سنگینم ، یک خواب شیرین قیلوله را هدیه دهم .
از تو ممنونم که مرا به کوچه ای سپردی که پر از شوق بازی و دویدن بود و بعد فرصتی برایم مهیا کردی تا با گربه های زیبا و ملوس ، به تدریج طرح دوستی بریزم و بعضی از آنها را به خانه بیاورم و به غذایی چرب و خوشمزه مهمان شان کنم . همین سبب شد تا به حیوانات دل ببندم و در نگاه آنان محبت و مهربانی را حس کنم و برای همیشه از حیوان آزاری که خشم تو را بر می انگیزد ، در امان بمانم .
خدایا تو را شکر می کنم که عاشق شدن را یادم دادی و بیشتر از آن سپاسگزارم که به من آموختی تا در وادی عشق ، دستم به گناه و لذتهای پیش پا افتاده آلوده نشود .
از تو تشکر می کنم که از هر نوع بی ناموسی و خیانت در امانت و ناجوانمردی مرا مبرا داشتی و اجازه ندادی تا از روزی خواران تو روزی بخواهم . پروردگارا چقدر خرسندم از اینکه سلامتی ام را پاس داشتی و مرا به ناز طبیبان محتاج نکردی .... شاید هم از آن روی که می دانی اگر بیماری صعب و دشواری گریبانم را بگیرد ، هرگز به درمان و مداوای خود راضی نخواهم شد . بارالها جنگ ، زشت و سیاه و نکبت بار است . اما از تو ممنونم که مرا در جنگ و در خطوط مقدم نهادی تا معنی مرگ و زندگی را در سن بیست سالگی بفهمم و یاد بگیرم که از ترس جان خویش در هر سوراخی پنهان نشوم و بفهمم که خون دیگران از خون من رنگین تر نیست . سپاس دارم از اینکه در من شجاعت را به ودیعه نهادی و کاری کردی تا در هر جایی و در هر موقعیتی ، شرافت خود را با مطامع و منافع دنیا معامله نکنم و متشکرم از اینکه خست و بخل و حسادت و تنگ نظری را در نهاد و جان من ننهادی .
سالهاست که دلم شکسته است و درهای حکمت تو بسته و درهای رحمت تو نیز باز نمی شود ... و من گاه از این همه سال شکیبایی ، خسته می شوم و دلم می گیرد . بارها خواستم در مکانی خلوت بر سرت فریاد بکشم و اعتراض کنم و فقط بپرسم که چرا؟؟؟!!
اما روزی در وسط جنگل که تنها بودم و همه چیز برای برآوردن فریاد اعتراض آمیز ، مهیا بود ، هر چه کردم نتوانستم و گویی لال شدم . سپس به خویش گفتم : تو مرد این حرفها نیستی !؟؟
آری ، نیستم .... هیچ وقت نتوانستم در برابر نامردترین آدمهایی که با انواع دسیسه و نیرنگ ، زندگی ام را تلخ کردند ، فریاد بکشم و بر سرشان داد بزنم . حال چطور ممکن است گستاخ شوم و بر سر خالق و خدایم ، داد و بیداد راه بیندازم ؟؟ من مطیع بودم همیشه ... البته کمی تا قسمتی !؟؟ اما به مرزهایی که تو برایم در کنابهای تعلیمات دینی دوره ی دبستان ، معین فرمودی هنوز پایبندم .
مدتهاست که از تو چیزی نخواسته ام . مدتهاست که یواشکی در گوشهایت "غر" نزده ام . اما تو خود نباید نگاهی به یک مجسمه ای که نفس می کشد ، بیندازی؟ کشتارها و دوروییها و دروغها و خیانتها و پلیدیهای همنوعان من حال تو را خراب کرده است ... و من همه ی اینها را نیک می دانم .
اما بد نیست که گاهی به این کنج دل خراب هم نظری بیفکنی تا معمور شوم . اکنون دارد باران می بارد و من ایمان دارم که هر گاه بارانی بر زمین می بارد ، معنایش آن است که به یاد مایی .
شب است و پنجره ی اتاقم را باز گذاشته ام و دقایقی از نیمه شب گذشته است . همه ی امیدم آن است که از این پنجره ی گشوده به اتاق کوچکم قدم بگذاری و دستی بر سرم بکشی و فقط یکی از درهای رحمت خویش را به رویم باز کنی . هر چه باشد ، چند سالی است که من نیز درد یتیمی را چشیده ام و پدرم را از دست داده ام . اکنون تو بزرگتر منی ... و بزرگترها در عید ، عیدی می دهند . نمی خواهی پس از این همه سال که عیدی نگرفته ام ، هدیه ای در کف دستم بگذاری ؟ آنان که همین الان دارند در ویلای لب دریا با ژیلای محبوب خود می خورند و می خوابند ، آنها که الان دارند با لامبورگینی و پورشه های خوش رنگ در خیابانها لایی می کشند و سرشان به چیزی و کسی گرم است ، کاری با تو ندارند .
اما من با تو کار دارم . کمی هم برای من وقت بگذار ... شاید می ترسی مرا دریابی و بعد شبی بیایی و ببینی که پنجره ام بسته است و سپس بگردی و مرا هم در ویلایی و یا داخل یک مازراتی آلبالویی پیدایم کنی و بعد دلت بگیرد برای شکسته دلی که تو را از یاد برده است .
اما به خودت سوگند که ما اهل وفاییم ... اگر هم در لب ساحل باشیم ، با تماشای موجها و غرش آب ، عظمت تو را می ستاییم و در ویلا را به روی هر چه ژیلاست ، می بندیم .
تو بنده ات را بهتر از همه می شناسی ... به من اعتماد کن و نگذار باز هم به جنگل و بیابانی درآیم و باز بی صدا و خاموش و دلشکسته ، به کلبه ی احزان خودم برگردم .
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
خدایا هیچ می دانی چند سال است که خدمتکارت بی مواجب و توقع و چشمداشتی دارد می کوشد تا از ورطه ای بیرون بیاید و نمی تواند ؟!! پاداش و عیدی و اضافه کاری هم نمی خواهم ... لااقل همان حقوق بخور و نمیر را از من دریغ نکن . خیلی چیزها دارم که باز برایت بنویسم ... اما باور کن که برای همین مطالب نیز کلی شرمنده ام .
عیدی ما فراموش نشه لطفا
امضا : یک بنده
ما چند نفر بودیم و از سراشیبی تندی که به یک رودخانه ی بزرگ ختم می شد ، بالا می رفتیم . مقصد ما علفزاری بود که در کنار تخته سنگهای غول پیکر قرار داشت و شنیده بودیم که اگر به آن جا برسیم و در کنار سنگی بزرگ و سیاه بایستیم و سپس چشمهای خود را ببندیم ، خواهیم توانست یک آرزو کنیم !؟!
نه هر آرزویی . . . می توانستی آرزو کنی که به شکل موجودی دیگر درآیی و همین کافی بود تا در چشم بر هم زدنی آرزویت برآورده شود . ما همگی خسته و پریشان بودیم . . . از رنجها و بیعدالتی ها و بدبیاریها و نامرادی روزگار ، دل خوشی نداشتیم و اکنون پس از چهار روز پیاده روی در راهی سخت و صعب ، تصمیم گرفته بودیم از همه ی آن دغدغه ها و رنجهایی که سالها در زندگی ، آزارمان داده بود ، رها شویم .
وقتی رسیدیم ، جز زیبایی و سکوت . . . و سایه های مطبوع و خنکای بادی ملایم ، چیزی ندیدیم و حس نکردیم . بی آنکه کسی در اندیشه ی استراحت و نشستن باشد ، همه با چشمهای کنجکاو و جستجوگر خویش به دنبال تخته سنگ سیاه و بزرگ گشتیم تا هر چه زودتر پیدایش کنیم . طولی نکشید که تخته سنگ را یافتیم . . . در پناه سایه ای از یک لکه ابر بازیگوش ، تیره تر به نظر می رسید و چنان ابهت و وقار داشت که مجذوبمان می کرد . یکی یکی در کنارش ایستادیم و ابتدا با دستهای خود آن را لمس کردیم . حس خوب و لطیفی در ما پدید آمد .... حتی یک از همراهان آن را بوسید و آنگاه صورتش را بر سنگ سیاه نهاد و بعد چشمهایش را با لبخند و رضایت بست . رفقا کمی ترسیدند و چند قدم عقب رفتند ... لابد فکر می کردند همین الان و پس از بسته شدن چشمهای رفیق خود ، شاهد تحقق یک آرزو خواهند بود . اما نه ، او هنوز آرزو نکرده بود . باید چشمهایش را می بست و بلافاصله آرزو می کرد . . . در همین اثنا یکی از دوستان گفت : پس چرا معطلید؟ زود باشید آرزو کنید!؟؟ اما انگار همگی برای پیش قدم شدن ، تردید داشتند .
یاران به یکدیگر می نگریستند و منتظر بودند تا کسی پا پیش بگذارد و آرزو کند . اما دقایقی طول کشید تا سرانجام دوستی ، شهامت به خرج داده و داوطلب شود .
گفت : می خواهم آرزو کنم تا عقابی باشم و سپس پر بگشایم و از زمینی که بوی اندوه و ناکامی می دهد ، دور شوم و به قله های دور پناه ببرم و احساس رهایی کنم .
با تک تک همراهان دست داد و به سرعت در کنار سنگ سیاه ایستاد و چشمهای خویش را بست ... به گمانم کمی می ترسید تا تردیدها ، راه را بر وی ببندند و نگذارند که آرزو کند .
وقتی چشمها را بست ، فقط چند لحظه طول کشد . . . دوست داوطلب ما به هیبت عقابی درآمد !! پرهای بدنش به رنگ سیاه و قسمتهایی در سر و اطراف بالها ، سفید و درخشان !!؟
عقاب نگاهی به آسمان انداخت و آنگاه از کنار ما پر کشید و برخاست و بر بلندی تخته سنگی کبود رنگ نشست ... و چقدر با شکوه و دیدنی شده بود !!؟؟
ما در حیرت و شگفتی ، سرگردان شدیم و دیگر کسی چیزی نمی گفت !؟ اما سرانجام یکی دیگر از یاران تصمیم خود را گرفت و با همه وداع کرد و گفت : می خواهم آرزو کنم تا در دشتی سرسبز به هیبت درختی درآیم . . . و بعد چشمهایش را بست و ناگاه از میان ما غیب شد . به همین ترتیب یکی آرزو کرد تا به صورت رودی در آید و از بالای کوهی بلند سرازیر شود و یکی دیگر آرزو کرد که به شکل سنگی بزرگ و کهربایی رنگ در آید و بر کناره ی راهی باریک قرار بگیرد تا مسافران و روندگان بر رویش بنشینند و خستگی از تن دور کنند و یکی هم آرزو کرد گوهری باشد و بر روی یک انگشتر قرار گیرد و در انگشت زنی زیبا و مهربان بدرخشد .
آنان با برآورده شدن آرزوهای خود ، یکی بعد از دیگری رفتند و من تنها و مردد بر جای ماندم و شاید شهامت آن را نداشتم تا چشمهایم را ببندم و آرزویی بکنم . به گمانم حالا که مطمئن بودم این یک بازی نیست و با آرزو کردن از دنیای انسانی خویش برای همیشه بیرون خواهم رفت ، هراسی گنگ و قدرتمند مرا بازداشت و شجاعتم را از قلبم ربود . ساعتها در کنار سنگ سیاه و بزرگ ماندم و عاقبت مصمم شدم تا بازگردم . . . و در راه بود که مرتب به خود می گفتم : بگذار مدتی بگذرد و دفعه ی بعد با اطمینان و قوت بیشتری برگرد . اما سالها گذشت و من همچنان با تردیدهایم زیستم و به سوی سنگ سیاه و بزرگ بازنگشتم . . . تا اینکه در بهار امسال تصمیم گرفتم که روزی راه بیفتم و به دیدار سنگ معجزه گر بروم .
بی گمان این کنجکاوی ام بود که مرا به آن سو کشاند و وادارم کرد تا یک بار دیگر نیز آن راه دشوار را بپیمایم . اعتراف می کنم که برایم خیلی سخت بود . . . از این بابت که بی همراه و به تنهایی ، چند روز در راهی صعب ، گام برداشتن و با تردیدها و خستگی کنار آمدن ، کار آسانی نیست .
اما رفتم . . . در حالی که هر لحظه چیزی در وجودم مرا به بازگشتن و انصراف ، ترغیب می کرد و بارها در نهادم فریاد می زد و هشدارم می داد که : چه فایده؟؟ بروی که چه کنی ؟ همان سنگ سیاه را ببینی و دوباره در این راه سخت و جانفرسا باز گردی؟؟
براستی هنوز نمی دانم که چگونه توانستم با تردیدها و وسوسه های درونم کنار بیایم و تا انتها بروم و سرانجام برای بار دیگر به دیدار سنگ سیاه و بزرگ ، نائل آیم ؟!
وقتی رسیدم و در کنارش قرار گرفتم ، یاد دوستانم در من خاطره هایشان را زنده کرد . سپس به اطراف نگاه کردم و دیدم که پس از این همه سال هیچ تغییری در طبیعت آنجا به چشم نمی رسد.
دستی بر سنگ کشیدم و این بار بر خلاف دفعه ی قبل حس کردم که همه ی درونم از ملامت و پشیمانی لبریز شده است . شاید سنگ سیاه با من مهربان نبود !؟؟ شاید می خواست این بار مرا نکوهش کند که رفیق نیمه راهم و بر قراری که با دوستانم گذاشته بودم ، نماندم و گریختم .
اینها را در قلبم مرور می کردم . . . در حالی که دستم بر سنگ بود . ناگهان از سنگ سیاه و بزرگ صدایی برآمد . انگار داشت تکان می خورد . . . ترسیدم و بر جا خشکم زد .
ولی خیلی زود سنگ با من سخن گفت : برای چه بازگشتی ؟؟
با لرزشی که در صدا و بدنم بود پاسخ دادم : آمدم تا ببینم از دوستانم خبر داری ؟!
گفت : خبر دارم . . . اما خبرهای بد !؟
این بار دلم هم به لرزه افتاد و گفتم : به من بگو ... می خواهم بدانم !
گفت : عقاب به ترفند یک شکارچی زبردست ، گرفتار شد و اکنون در قفس زندگی می کند و در حسرت آزادی می سوزد . . . درخت را نیز به ضرب تبر انداختند و قطعه قطعه اش کردند تا کلبه ای بسازند . . . رود را همنوعانت به انواع آلودگیها مبتلا کردند و امروز اگرچه همچنان جاری است ، ولی دارد در حسرت روزهایی که زلال و روشن بود ، با صدایی که بیشتر به ناله و گریه شباهت دارد در بستر خویش می جوشد . . . سنگ کهربایی را هم از کناره ی آن راه باریک به دره اش انداختند و تکه تکه شد تا راهی عریض بسازند .
شگفتی و اندوه در جانم چون آتش ، شعله می کشید . . . و سنگ سیاه و بزرگ ، دیگر چیزی نمی گفت . پرسیدم : پس باید حال آن دوستی را که به گوهری مبدل ساختی و بر انگشتری نشاندی و سپس بر انگشت زنی زیبا جای گرفت ، خوب بدانی ؟!! به نظرم او خوشبخت و راضی است!؟
گفت : نه ، اینطور نیست . آن را شوهر نابکار زن در شبی ربود و به قیمتی ناچیز فروخت تا چند صباحی به عیش و عیاشی بپردازد . خریدار هم آن را در جعبه ای کهنه نهاد و در جایی پنهانش کرد و اکنون گوهر بدبخت که آرزو داشت بر انگشت زنی زیبا و مهربان بدرخشد ، در تنگنا و ظلمت درون جعبه ، زندانی و غمگین است .
دلم گرفته بود ... دلم برای همراهانم که پس از رسیدن به آرزوهای خویش ، به ناکامی و اندوه و نیستی افتادند ، سوخته بود . به سنگ سیاه و بزرگ گفتم : آیا الان حاضری تا آرزویم را برآوری؟
گفت : نه ، چون می دانم که مانند دوستانت ، خیر و رضایتی در کارت نخواهد بود .
مثل آدمهای گبج و وامانده و با قدمهایی آهسته بازگشتم . . . کمی از سنگ سیاه و بزرگ فاصله گرفتم و ناگهان باز صدایی از آن برخاست .
می گفت : شما انسانها تا روزی که زنده اید ، در زندانی که برای خود و یا انسانهای دیگر می سازید ، گرفتار خواهید بود . برای همین خوب و بدتان در یک آتش می سوزند ... و عجیب است که با این همه ، هنوز کسانی از شما در پی آرامش و آزادی اند .
سنگ سیاه و بزرگ ادامه داد : اگر دنیای شما در دستهای من بود ، برای هر انسانی یک سرزمین پهناور مقرر می کردم تا از گزند همنوعان خویش در امان بماند . زیرا برای شما تنهایی ، بهتر است . دوستانت برای گریز از دردهای روزگار از ظاهر انسانی خود دل کندند و افسوس که باز به دست و خواست انسانهای دیگر به نابودی و رنجی تازه گرفتار آمدند .
در راه بازگشت داشتم همچنان به سخنان سنگ سیاه و بزرگ می اندیشیدم . او در مکانی خلوت و زیبا زندگی می کرد ...... اگر در شهر و یا روستایی قرار داشت و هر روز آدمها را می دید و غوغا و سر و صدای انسانها را می شنید ، چه چیزهای دردآور دیگری که نمی گفت ؟!!؟
سالها پیش یکی از عزیزانم را بر اثر ابتلا به سرطان خون از دست دادم . روزی که فهمیدیم ، او نمی دانست و گمان می کرد که این تب و ضعف شدید ، بر اثر روماتیسم است .
آخر از مدتها قبل دچار روماتیسم بود و هر از گاه ، دچار عوارضی می شد و بعد رفته رفته و در پی درمانهای لازم حالش رو به بهبود می رفت . من هم انگار خود را به "نفهمی" زده بودم و باورم نمی شد که او سرطان دارد و اتفاقا بیماری اش از نوع بدخیم است . با اینکه کار و زندگی ام در طول هشت ماه تعطیل شده بود و دائما برایش خون و پلاکت و داروهای مخصوص شیمی درمانی را فراهم می آوردم ، باز گمان می بردم که اینها همه از نادانی و جهالت پزشکانی است که نمی فهمند . حتی در آخرین روزهای بیماری اش که حال بسیار بدی پیدا کرده بود و ما مجبور شدیم که او را از بیمارستان آراد به بیمارستان شریعتی منتقل کنیم تا با محبت دوستان بسیاری که در آنجا بودند برایش اوضاع مناسب تری را مهیا نماییم ، باز مطمئن بودم که اینها همه بازیهای زندگی است و او سرطان ندارد و پزشکان ، علت اصلی بیماری اش را نمی دانند . هر روز در حیاط بیمارستان می نشستم و به در ورودی چشم می دوختم و اطمینان داشتم که مردی با یک صورت نورانی و زیبا وارد خواهد شد و بعد به سوی بخش بیماران سرطانی خواهد رفت و عزیزم را برای لحظه ای لمس کرده و سپس او برخواهد خاست و آن وقت من با شادی و سرعت به حسابداری خواهم رفت و هر قدر پول که لازم باشد به حساب بیمارستان واریز کرده و او را از آن اتاقهایی که بوی مرگ و نومیدی می داد ، رهایی بخشیده و به خانه بازش خواهم برد . . . و بعد تا می توانم نازش را به جان خواهم خرید و در پرتو محبت و لبخندهایش تا ابد زندگی خواهم کرد . اما آن مرد رویایی که باید از در ورودی می آمد و عزیزم را شفا می داد ، نیامد .... تا شبی که در کنارش بودم ، گریه اش را برای اولین بار دیدم .
در میان هق هق و اشکهایش ، آرزوی مرگ می کرد و بعد مرا چند بار قسم داد که برایش ناراحت نباشم و خود را در برابر مشکلات آینده نبازم . . . و من چقدر خونسرد ، ماندم و نگاهش کردم و هیچ نگفتم و در انتها با لبخندی ، حرفهایش را به شوخی گرفتم و خواستم بدین وسیله دلداری اش دهم که اینها همه دروغ است .
اما دقایقی بعد در حیاط بیمارستان آن قدر گریه کردم و زار زدم که هر عابری می آمد و در کنارم می نشست و با من همدردی می کرد . اکنون و پس از این همه سال که او رفته است ، افسوس می خورم که چرا زمانه ی بیرحم اجازه داد تا بغض و غرورش در برابرم بشکند و من گریه هایش را ببینم .
کاش زودتر از اینها می رفت و من لااقل گریستنهای او را نمی دیدم . . . برای همین وقتی که از دنیا رفت ، رضایتی در اعماق قلب و روحم حس می کردم و خوشحال بودم که رنجهایش در این دنیا پایان گرفته است.
از آن روز دلم نمی خواهد به چنین بیمارانی کمک کنند ؟! این کمکها اگرچه بر عمرشان اضافه خواهد کرد ، با این وجود اطرافیان و خود بیماران را نیز عذاب خواهد داد . کودکانی که به سرطان مبتلا هستند ، از بازی و نشاط و شادیهای متناسب با سن خویش و از بسیاری مواهب در زندگی عادی بهره ای ندارند و این در حالی است که والدین آنها روزی چند بار می میرند و زنده می شوند . آن وقت موسسات خیریه در تلاش اند تا برای همین کودکان ، کمکهای نقدی جمع آورند و بر ماهها و حتی سالهای عمرشان بیفزایند .
عمری که فاقد کیفیت و شادمانی است و شاید تنها فایده اش این است که نقاشیهایی با مضامین تلخ ، از همان کودکان باقی بگذارد . در این اثنا چه بسیار بیمارانی که از دردهای متعدد و البته درمان پذیر رنج می برند و به دلیل نداشتن توانایی مالی در کنج خانه ها و یا بیمارستانهای شلوغ دولتی ناله می کنند و کسی از موسسات خیریه در فکرشان نیست . من به مهر و عشق و عاطفه و محبتهای با شکوه ایمان دارم .... اینها را می فهمم . اما دلم نمی خواهد به کسی که با تشخیص پزشکان ، عمر کوتاهی دارد کمک کنم تا چند صباحی بیشتر زنده بماند و خود و اطرافیان خویش را در محنت و درد و اندوه فرو ببرد .
این باور عجیب را از هجده سال پیش در خود یافته ام و جالب اینجاست که در این سالها هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی ، نظرم بر نگشته است . من روزگاری از افراد معتاد که داشتند از درد خماری به خود می پیچیدند و گدایی می کردند ، می گریختم . اما اینک هر وقت کسی را ببینم که از درد و خماری عذاب می کشد ، بلافاصله مبلغی به او می پردازم تا هر چه سریعتر از درد نجات پیدا کند .
حتی روزی دو معتاد را سوار ماشین خود کردم و چون فهمیدم که رمقی در جانشان نیست ، آنها را به آدرسی که داشتند بردم و مدتها در زیر آفتاب داغ تابستان برای آن دو نفر معطل ماندم تا با پول من مواد بخرند و خود را بسازند . وقتی آمدند و دیدم که لپ های هر دو گل انداخته و دیگر از درد نشانی در چهره و جسم شان نیست ، لذت بردم . آنان وقتی بهتر شدند ، اظهار شگفتی می کردند ... حتی یکی از همان دو نفر به من گفت : دمت گرم ، ببخشیدا یا شما دیوونه ای یا خودت قبلا معتاد بودی و درد ما رو می دونی؟!!!
شک ندارم که بسیاری از دوستان نازنینم از این نوشته در عجب خواهند شد و شاید در دل به من بخندند و پیش خود بگویند : فلانی زده به کله اش !؟
اما من ایمان دارم که ما آدمها عادت کرده ایم تا به دردهای لاعلاج و بزرگ و البته درمان ناپذیر توجه کرده و برای رفع همان دردها اقدام کنیم ... و بعد هم خود را می زنیم به کوچه ی علی چپ و فکر می کنیم که موجبات مداوای کس و یا کسانی را فراهم آورده ایم و لابد در نزد حضرت باریتعالی از پاداش و اجری عظیم بهره مند خواهیم شد . غافل از اینکه می شود در بسیاری اوقات با یک لبخند ... با یک ساعت وقت گذاشتن برای شنیدن درددلهای انسانی تنها ... با یک ده هزار تومانی و پیچاندن نسخه ی یک فقیر که شبها تا صبح از درد پا و زانو می نالد و قادر نیست برای خود آمپول مسکن بخرد ، دردهایی را از بین برد .
در دنیای امروز همه عادت کرده اند که لقمه های بزرگ بردارند . کمتر کسی را می شود دید که به حقوقی ناچیز و اندک راضی باشد و شغلی را بپذیرد ... مگر آنکه واقعا ناچار باشد؟!!
انگار در روزگار ما که اغلب لقمه های بزرگ بر میدارند ، فقط درمان دردهای بزرگ و کشنده بورس پیدا کرده است !؟؟! بر من ببخشایید