در جایی دورتر از اینجا و آنجا . . . در آن سوی اقیانوسها و جزایر کوچک و بزرگ . . .
جزیره ای در آبهای آزاد جهان . . . چون نگینی سبز و درخشان در زیر آسمان نیلی این
جهان زیبا می درخشد .
جزیره ای که از آن می گویم ، کشوری کوچک است که لااقل چهار برابر کویت وسعت
داشته و آن را "مالیس" می نامند . کشوری که فقط یک شهر دارد و اغلب مردمانش
در حوالی پایتخت زندگی می کنند و به صورت قبیله های کوچک در سراسر مالیس
پراکنده اند .
از دویست سال پیش که مالیس به عنوام کشوری کوچک شکل گرفت ، حکومت آن
نیز در قالب رژیم سلطنتی استقرار یافت و پیران مالیس از همان موقع تصمیم گرفتند
تا پادشاه کشورشان را از میان هر قوم و نژادی که خواستند ، انتخاب کنند تا بدین
وسیله از بروز دیکتاتوری و استبداد در آن سرزمین پیشگیری نمایند .
پانزده سال قبل یکی از دوستانی که در مالیس ، منصب حکومتی داشت با من تماس
گرفت و مقام پادشاهی در مالیس را پیشنهاد کرد .
من و او در سفر به جزایر قناری با هم آشنا شده بودیم و از آنجا دوستی و رابطه ای
در بین ما شکل گرفت که تا امروز هم ادامه دارد .
در جزایر قناری فهمیدم که مردم مالیس از فرط بیکاری و رفاه به فراگیری زبانهای گوناگون
اشتیاق دارند و موسسات آموزش زبانهای خارجی در آنجا کارشان پررونق است .
پانزده سال پیش و زمانی که پادشاه آن کشور از دنیا رفت ، آنان به فکر استخدام یک
شاه جدید افتادند و از این روی با دخالت دوست شفیقی که در آن کشور داشتم ،
قرعه به نام من افتاد .
این که چه شد تا پذیرفتم و بروم ، بماند برای وقتی دیگر !! اما وقتی رفتم و دانستم
که دوستم پیش از این مرا مردی بس شریف و بزرگوار و دارای کمالات بی منتها توصیف
کرده و مردم مالیس برای آمدنم لحظه شماری می کرده اند ، بسیار مشعوف شدم .
مراسم استقبال و تاجگذاری ، با شکوه برگزار شد ... و من به عنوان یک پادشاه بر تخت
جلوس کرده و مشغول حکمرانی شدم .
مهمترین وظیفه ی پادشاه در مالیس این بود که به اختلافات و درگیریهای وقت و
بی وقت مردم و قبایل رسیدگی کند و البته به عدالت و راستی فرمان براند .
ما هم که از همان کودکی در کار عدالت و عدالت پروری بودیم ، چنان کردیم و دیری
نپایید که محبوبیتی به کف آوردیم .
در همان هفته های نخستین از ما خواستند تا همسرانی برگزینیم و حرمسرای سلطانی
را افتتاح گردانیم . . . خودداری کردیم و زیر بار نرفتیم و فرمودیم که از زنان کناره گیری
کردن به مراتب بهتر است و خیر دنیا و آخرت را به ارمغان آورد .
ابتدا مورد تحسین و تشویق واقع شدیم و مردم ما را حلوا حلوا کرده و در ستایش ما
شعارهای ملیح و زیبا سر می دادند .
اما با گذشت زمان کسانی شایع کردند که پادشاه از نیروی مردانگی محروم است و
برای همین تمایلی به ازدواج و گزینش همسران بسیار ندارد .
رفیق دوران سفر به جزایر قناری از من خواست تا بدین شایعات پایان داده و حرمسرایی
برای خود فراهم آورم . به نظر او این شایعات از اقتدار و ابهت مقام سلطانی می کاست
و اصلا خوبیت نداشت .
فرمودیم که در ایران آقا محمد خان قاجار با آن همه قدرت و اعتبار نیز زن و فرزند نداشته و
همه میدانند که ایشان را پیش از رسیدن به مقام سلطنت ، مقطوع النسل کرده بودند.
گفتند آری ... اما مردم مالیس بر اساس مطالعات تاریخی می دانند که آقا محمد خان فردی
عقده ای بوده و جز به خشونت و کندن چشم و بریدن زبان و کشتار ، حکم نرانده است و
اکنون بیم آن می رود که شما نیز پس از مدتی که بی زن و فرزند ماندید ، مثل او عقده ای
شده و به کشتار و قتال مردم حکم فرمایید .
القصه کار ما دشواریهایی یافت و اندک اندک چاره ای نیافتیم جز آنکه حرمسرای سلطانی
را پدید آوریم . در روز انتخاب همسران ،گروههایی از زنان و دخترکان را حاضر کردند و ما نیز
از مقابل شان رژه می رفتیم و به دیده ی خریداری نگاهشان می کردیم و یکی یکی از خیل
آنان کسانی را برمی گزیدیم .
بدیهی است که سلطانی چون من که از ایران باشد و لطایف شعر و ادب و هنر را در ایران
دریافته باشد ، سلیقه اش جز به انتخاب زیبایی و زیبارویان راه نمی برد .
پس هر زن را که زیبا بود برگزیدیم و به حرمسرا آوردیم و باید اقرار کنیم که از آن به بعد
تازه فهمیدیم که چقدر حماقت ورزیدیم و بیهوده خویشتن را محروم گردانده بودیم .
اما دیری نپایید که باز اختلافات و شایعاتی در کشور رواج یافت . . . سران قبایل در مالیس
به جان هم افتادند و ماجرا بالا گرفت .
فهمیدیم که دختران در برخی قبایل به لحاظ ژنتیکی زیبا بوده و در برخی قبایل نیز به همان
دلیل ، زشت و ناجورند .
چون ما فقط از زیبارویان حوری وش برگزیدیم ، بنابراین تعدادی از قبایل نیز از فیض فرستادن
دختران به حرمسرای پادشاه ، محروم ماندند و تصور کردند که به مرور زمان آنها که در
حرم ،کسانی را از قبایل خود دارند به سلطان نزدیک خواهند شد و کم کم بساط تبعیض
در دستگاه پادشاهی پدید خواهد آمد .
با اینکه ما در سیاست خارجه و زدن دست رد به امریکا و بریتانیا که بطور مخفیانه و از
طریق زیردریاییهای خود سفیرانی را برای ما می فرستادند ، بسیار با اقتدار و صلابت
عمل کرده بودیم و اجازه ندادیم تا در مالیس سفارت خانه و مقر درست کنند و مقدمات
بچاپ بچاپ را در کشور ما فراهم آورند ، باز هم موضوع حرم سلطانی بر سر زبانها بود و
دست از سرمان بر نمی داشتند .
آمدیم تهدید کردیم که اگر کوتاه نیایید ، از امریکا و اروپا زنانی را به حرم خواهیم آورد و
دختران تان را از قصر بیرون خواهیم انداخت . . . که البته افاقه نکرد و تظاهرات کردند .
گفتیم اگر دست بر ندارید از کشور خودمان و از ایران عزیز همسرانی برخواهیم گزید ...
که باز شورش بر پا شد و گفتند که پادشاه دارد فامیل بازی راه می اندازد و می خواهد
استقلال مالیس را در مخاطره بگذارد .
خلاصه هر چه گفتیم و هر چه کردیم موثر واقع نشد و کار به جایی رسید که اعلام کردند
اگر پادشاه دست دوستی به امریکا و غربیها بدهد ، باز بهتر از آن است که برخی دختران
ما را به ننگ زشت بودن مبتلا کرده و دودستگی در میان قبایل فراهم کند .
روزی در پایتخت و در مقابل قصر ، عنان از کف داده و به میان شان رفتیم و فریاد برآوردیم
که می خواهیم فقط یک همسر برگزینیم و بقیه را از حرم بیرون می رانیم .
گفتند این رسم در ایران رواج دارد و برای مالیس کاربردی نخواهد داشت .... گفتیم که اصلا
به شما چه ارتباطی دارد که در کار پادشاه فضولی کرده و او را تحت فشار می نهید ؟
البته چند عبارت زشت و زننده ی دیگر نیز در پی همان جمله ی اول گفتیم و ناگهان خشم
مردم به جوش آمد و کار بالا گرفت . ماموران حکومتی با جمعیت خشمگین درگیر شده و
گروهی را مضروب و مصدوم کرده و کسانی را نیز به زندان بردند .
از آن روز به بعد درگیریهای پراکنده ای در اطراف قصر ما به راه می انداختند و آرام آرام
مالیس به کشوری ناآرام و متلاطم تبدیل شد . تا جایی که خواب خوش مان در حرمسرا
آشفته گردید و روز به روز شعله های محبوبیت مان بیشتر فروکش می کرد .
وقتی به جان عزیز ما سوقصد کردند ، دیگر ماندن در مالیس را روا ندیدیم و در شبی که
از ماه و مهتاب خبری نبود ، با یک قایق بزرگ که یکی از مزدوران ما آماده کرده بود ،
گریختیم و جان به در بردیم .
اکنون سالها گذشته است و هنوز خاطرات خوش ما از حرمسرای سلطانی آزارمان می دهد
. . . اما چیزی که بیش از همه فکرمان را خراب کرده این است که چرا آن شدیم و آن طور
در برابر مردم ایستادیم و آن همه را به زندان و محبس و شلاق و شکنجه و مجازاتهای
عجیب و غریب محکوم کردیم !؟؟
برای یک سلطان مرزی هست .... در میان یک سلطان عادل و محبوب با سلطانی ظالم و
منفور مرزی وجود دارد که خدا می داند از یک مو نیز باریک تر است .
اکنون می فهمم که اگر حکمرانی نتواند از ابتدا آن موی باریک را به چشمان تیزبین خود
ببیند ، بی درنگ از آن عبور کرده و می تواند فاجعه بیافریند .
می خواستیم کتابی در این زمینه بنویسیم ... اطلاع دادیم به دوستان اندک خود در مالیس
تا زمینه ای فراهم بیاورند تا بتوانیم مدتی در آن کشور اقامت کرده و همان جا کتاب را به
رشته ی تحریر درآوریم .
اما گفتند که نمی شود . . . زیرا زنانی که در حرمسرا داشتیم منتظرند تا پوست از کله ام
بکنند . آنان می گویند که مردی تا بدان پایه جذاب و دوست داشتنی را به عمر خویش
نه دیده و نه یافته اند . چطور دلش آمد که ما را بگذارد و برای همیشه برود ؟؟
بابا از همون اول گفتم که زن نمیخوام .... گوش کردند مگه لامصبای بی دین ؟؟؟!!!