در دوران کودکیِ من و در اواخر دهه ی چهل ، کسی نبود که از وسوسه ی تماشای تلویزیون دست بردارد و به آن جعبه ی جادویی بی اعتنا باشد. هر خانواده ای که قادر بود ، تلویزیون بخرد در واقع می توانست احساس خوشبختی کند و در نزد دیگران به خود ببالد . آدم های زیادی به منزل کسانی می رفتند که تلویزیون داشتند . زیرا در خانه ای که تلویزیون بود می توانستی فیلم ببینی و موسیقی گوش کنی و اوقاتت خوش شود. جالب است که من در کودکی ، هر چیزی را که تلویزیون نمایش می داد ، دوست داشتم و می دیدم و برای همین فکر می کنم که : کودکی بودم در بستری از کلماتِ قلمبه سلمبه و سریال های کش دارِ امریکایی و اروپایی و شوهای ایرانی و خارجی ( تام جونز و بیتل ها) و عطشِ فراوانم برای دیدن و تماشا ، پایانی نداشت. اگرچه ، تلویزیون های مُبله هم داشتیم که درهایش را کلید می کردند و نمی گذاشتند تا بچه ها هر چیزی را در هر ساعتی ببینند . آن هم برای این که از درس و مشق ، باز نمانند و فردا رفوزه نشوند . اما نمی دانم چرا در خانه ی ما کسی آن درها را نمی بست و من بارها و در ساعاتِ بسیار در برابر تلویزیون نشستم و هر چیزی را که دلم خواست دیدم و شگفتا که هیچ کدام از آن برنامه ها ، هنوز از یادم نرفته است .
یکی از سریال های تلویزیونی در اواخر دهه ی چهل ، سرزمین عجایب بود . . . و چقدر هیجاناتم را برمی انگیخت و تپشِ قلبم را بالا می بُرد؟! داستانِ انسان هایی بود که از دنیای ما به جایی دیگر که کاملا شبیه به زمین بود ، رفتند و نمی توانستند برگردند ... و آدم هایی که در آن سرزمین زندگی می کردند ، از این آدم های گُمشده در سرزمین غریب ، بسیار بزرگ تر بودند . مثلا یک انسانی که به دنیای ما تعلق داشت در برابر انسان های سرزمین عجایب ، فقط به اندازه ی دو بند انگشت بود . برای همین ، این گروه از گمشدگان باید همواره خود را پنهان می کردند تا مبادا به وسیله ی آن انسان های غول پیکر ، کُشته شوند و یا برای تفریح و تفننِ آنان ، به قفس و زندانی کوچک ، گرفتار آیند . آن وقت ها سریال سرزمین عجایب ، می توانست مرا سرگرم کند و بعد در مدرسه ، چیزهایی را که دیده بودم برای همکلاسی هایی که تلویزیون نداشتند ، تعریف می کردم و وقتی که آنها با چشمانی درشت و متعجب به من گوش می دادند ، لذت می بردم . چند نفر از همان بچه ها بارها با من دعوا کردند و کار به زدوخورد هم کشید . چون معتقد بودند که یا دارم دروغ می گویم و پُز می دهم و یا می خواهم برای داشتنِ تلویزیون در منزل به آنان ، فخر بفروشم .
بگذریم ، سرزمین عجایب در واقع تصوری از جهان و زندگی ما بود ...و این را سالها بعد ، فهمیدم . فهمیدم که اگر کوچک و ضعیف باشی ، باید همواره در هراس و وحشت زندگی کنی . . . و اگر هم خواستی عاشق شوی ، باید در اضطراب و ترس این کار را انجام دهی . . . اگر خواستی چیزی برای خوردن بیابی باید به هزاران سختی و دشواری ، تن در دهی . . . اگر خواستی سرپناهی برای خود و عزیزانت پیدا کنی ، باید یک عمر جان بِکنی . . . و به هر حال از آنها که خیلی بزرگتر از تو هستند ، بهراسی و فاصله بگیری و این همه را که در ترس و دشواری و دلهره خواهد گذشت ، زندگی بنامی . انسان ، همواره در دنیایی زیسته است که براستی ، همان سرزمین عجایب است . جایی که در آن به دنیا آمده ایم تا بجنگیم و یا شاهدِ جنگِ دیگران باشیم . همیشه عده ای دارند ، عده ای دیگر را می کُشند و برای این اعمالِ وحشیانه ، نام و عنوانی هم پیدا می کنند . سرزمین عجایب در این هزاره ، شگفت انگیزتر از همیشه است ، چرا که صاحبان زر و زور ، لباس های شیک می پوشند ، تحصیلات عالیه دارند ، آزادی و حقوق انسانها را ستایش می کنند و با این همه در پشت پرده های دروغ ، اهلِ زدوبند و خرید و فروش سلاح و جاسوسی و هزاران تخلفِ دیگر نیز هستند .
برای همین ، امروز باید این همه انسانِ بی پناه در سوریه و بسیاری دیگر از نقاط جهان ، بمیرند و بیمار و بی خانمان شوند و کوچک ترین حقِ خود را از زندگی که می تواند فقط یک "شادی کوچک" باشد به دست نیاورند. شاید روزی فرا برسد که کسی بیاید و داستانی بنویسد و سریالی بسازند تا در آن ، آدم های بزرگ و غول پیکر در سرزمین عجایب ، به هر علتی برای خویش زندان هایی بسازند و داوطلبانه به زندان بروند و کلیدهای سلول خود را به آدم های کوچک تحویل بدهند تا برای یک بار هم که شده ، در سرزمین عجایب ، رنج و ترس و وحشت نباشد . . . یا بیایند سریالی تولید کنند که در آن ، آدم های غول آسا بر اثر بیماری ناشناخته ای که می تواند بر اثر یک تحول ژنتیکی ، پیدا شود ، بمیرند و دیگر نباشند تا سرزمین عجایب ، روی صلح و شادی و آرامش را ببیند . آن وقت دیگر کسی نمی تواند دنیا را سرزمین عجایب بنامد . چون چیزی برای تعجب کردن وجود نخواهد داشت . سپس می توان از شکوهِ عشق و زیبایی های آزادی و عظمتِ شادی های بزرگ ، شگفت زده شد و دنیا را از آن منظر ، سرزمین عجایب نامید .
آرزومندم در سالی که پیشِ روی ماست ، دنیا اندکی بیشتر از گذشته ، رنگِ صلح و راستی و صداقت را ببیند و آدم ها هزاران بار از شدت شوق و شادمانی ، اشک بریزند . . . عاشق شوند . . . شعر بخوانند . . . شعر بسرایند . . . ترانه بسازند . . . و هر روز با اشتیاق به تماشای طلوع خورشید بروند و زندگی را زندگی کنند.
پریروز دوباره دیدمش . . . جنگل را می گویم . همه چیز در مِه ، فرو رفته بود . صدای یک بلبل وحشی به گوش می رسید . . . و صدای آوازی یکنواخت از آبشاری کوچک که خود را در کناره های جاده ، رها می کرد و می رفت به جایی که نمی دانست . مِه ، غلیظ تر شد و من در لابلای درخت ها راه می رفتم . دقایقی گذشت و از برخی شاخه ها ، قطره هایی زلال ، چکه می کردند و بر زمین می ریختند . مِه ، مرا نیز قدری خیس کرده بود . . . موها و لباس و شیشه های عینکم را . . . و صدای بلبل وحشی و آبشارِ کوچک ، دیگر به گوش نمی رسید . غلظت مِه ، جان صداها را می گیرد و سکوتی با شکوه می آفریند . ایستادم و فهمیدم که پوستِ صورتم را نیز خیس کرده است .
مِه ، همه چیز و حتی مرا در آغوش گرفته بود و لابد ، درخت ها را از شوق به گریه انداخته بود . چکیدن قطرات زلال از شاخه ها ، شدت گرفت . بُغض درخت ها شکسته بود و هیچ نمی گفتند . دستم را در زیرِ شاخه ای گرفتم تا قطره های زلال بر کفِ دست من بیاُفتد . گرم بود . . . قطره ها را می گویم . مثلِ قطره های اشک که از چشم های موجود زنده فرو می ریزد . بلبل وحشی با جثه ای کوچک ، خودش را بر شاخه ای نحیف رسانده بود و من می دیدمش . . . نغمه ای نمی خواند . پرهایش ، خیس بود . مِه ، او را نیز به گریه انداخته بود؟ اجزای طبیعت به یکدیگر دلداری می دهند . آنها مثل ما نیستند که حرف بزنند . چیزی نمی گویند . اما وقتی دلگیر و خسته اند به یاری هم می شتابند و دردهای یکدیگر را تسکین می دهند . مِه ، مرا نیز در آغوش گرفته بود . می دانست که یک انسان را در آغوش گرفته است . اما می فهمید که یک انسان خسته به تنهایی و در یک روز سرد به جنگل می زند . او مرا نیز مانند یک درخت و مثل یک پرنده دوست داشت . چشمم افتاد به روی زمین . . . خدایا ! این همه زباله؟؟ فکر کردم برای همین زباله هاست که مِه به دلداری درخت ها آمده است . آنها داشتند کم کم از خواب زمستانی بیدار می شدند . حتما تنِ شان بعد از یک خواب طولانی ، کرخت شده و درد می کرد . شاید مِه ، مانند مادری که فرزندانش را با بوسه هایی محبت آمیز از خواب بیدار می کند ، آمده بود تا با عشق بیدارشان کند .
دلِ شان را بجوید و در آغوش خود به آنان بگوید که : چیزی نیست . غصه نخورید . بالاخره یک روزی می آیند و زباله ها را جمع می کنند. مِه ، مرا نیز در آغوش خود داشت . هر کسِ دیگری به جای او بود ، این کار را نمی کرد . حتما می گفت که : این هم مثلِ همنوعان خودش ، بیرحم و خودخواه است . اما مه ، اینطور نبود . دلم خواست چیزی مثل یک چراغ جادو داشته باشم و غولی از درونِ چراغ ، بیرون بیاید و به من بگوید که : ای آدمیزاد ، چه آرزویی داری؟ آنگاه من آرزو کنم تا به شکلِ درختی در آیم و برای همیشه در جنگل باشم و هر از چند گاه در آغوش مِه ، از شوق و عشق ، اشک بریزم و ناگزیر نباشم به میانِ همنوعان خویش برگردم و کارهای شگفت انگیزشان را ببینم . بلبل وحشی همچنان بر همان شاخه ی نحیف نشسته بود . نغمه های کوتاه و سوزناکی می خواند. نمی دانم در قلب کوچکش ، چه راز و قصه ای داشت؟؟ شاید هم می دانست در آستانه ی فصلِ عاشقی و بهار قرار گرفته و دیگر چیزی نمانده است تا آن روزهای مفرح و زیبا برگردد . آهنگی که در نغمه اش بود ، ناگهان تغییر کرد . . . سوزِ بیشتری داشت . لابد می دانست که در روزهای بهار و تابستان و در میانِ آن همه صداهای ناهنجار و بوی کباب و ذغال و خنده های ممتد که جنگل را در بر خواهد گرفت ، نمی تواند زیباترین ترانه هایش را برای معشوقِ کوچک خود بخواند . قلب کوچک پرنده لرزید . یعنی می توانست در آن روزها ، قلبی را عاشق کند؟ مِه ، چنان غلیظ شد که من دیگر نمی توانستم پرنده را ببینم . گویی آغوش خود را بر همه ی اجزای جنگل ، تنگ تر کرده بود تا مِهر خود را بیشتر نثارشان کند . . . تا غصه های فردا را فراموش کنند . دیگر موهایم حسابی خیس شده بود . مِه ، مرا نیز در آغوش خویش می فشرد . می دانست که در چنین روزی سرد ، فقط یک انسان خسته و دلگیر به جنگل می زند و از شهر و هیاهوی زندگی دور می شود . به راه افتادم و کمی آن سوتر ، درختی کهنسال را دیدم که از همه ی شاخه هایش قطره های اشک می چکید . مثل آدمی بود که به هق هقِ گریه افتاده است و کسی نمی تواند آرام اش کند . به تنه اش دست کشیدم . . . و سپس دستم را بر روی تنه اش قرار دادم . انگار از درون می لرزید . حتما به یاد گذشته های دور افتاده بود ... به یاد سالهای خیلی دور که جوان بود ... به یاد ایامی که پای انسان به جنگل نمی رسید و زمین در نبودِ زباله ها به راحتی نفس می کشید. ای وای ، حتی مه نیز قادر نبود آن درخت پیر را از هق هق گریه هایش برهاند . چه روزهای سختی در پیش داشت؟؟ چه سالهای دشواری؟ شاید آرزو می کرد که تبری سرد به سراغش بیاید و از رنجِ زیستن رهایی یابد . شاید دلش می خواست او را قطعه قطعه کنند و با چوبش ، پنجره بسازند تا همواره نور و آفتاب را به تنگنای اتاق ها دعوت کند . . . بیچاره درخت ...خبر ندشت که آدمها در این روزگار به پنجره های فلزی و دو جداره ، بیشتر تمایل دارند و پنجره های چوبی را نمی پسندند . نمی دانست که انسان های امروز در آفریدن هیاهو و شلوغی ، ماهرند . اما تمایل دارند در اتاق های خویش ، هیچ صدایی را نشنوند . اگرچه ، درخت پیر می دانست که ما آدمها ، موجوداتی عجیب و بی نظیریم . مِه هم می دانست . اما چیزی در اعماق قلبم می گفت که : آنها همه چیز را می دانند و فقط به روی خود نمی آورند. شاید آنها منتظرند که زمان بگذرد و روزی بیاید که از مه و درخت و پرنده ، نشانی نباشد و در چنان روزی ، انسان به گریه بیافتد . روزی که چندان دیر نیست . روزی که انسان دیگر قلبی برای عاشق شدن نیز نخواهد داشت . روزی که انسان در حسرت درخت ها و مه و ابر و پرنده و علف و بوی گلها ، خواهد سوخت .