در زیر باران و بر روی یکی از شاخه های گردوی پیر ، نشسته بود و داشت به آرامی با درخت ، حرف می زد. پرنده با جثه ی کوچک خود ، حرفهای بزرگی در سینه اش داشت . از شاخه های گردوی پیر ، قطرات باران می چکید . . . مثل این بود که دارد گریه می کند . در آن غروبِ سرد و زمستانی به آنها نگاه می کردم . درخت ، بیدار بود . در سالهای دورتر می توانست با درختهای دیگر در زمستان بخوابد و کم کم با آمدنِ بهار بیدار شود . اما در این روزگار ، با این همه سر و صدا و تهدید ، خواب به چشمهایشان نمی آمد . گردوی پیر می دانست که همه ی درختها در این دنیا ، تهدید می شوند و هر روز ، تعدادی بر زمین می اُفتند و می میرند . اینها را پرندگانی که گهگاه برای رفعِ خستگی بر شاخه هایش می نشستند ، برای او تعریف می کردند . هر سال ، زمستان می آمد و درختها از وحشتی که بر دنیای آنها تسلط پیدا کرده ، نمی خوابیدند . اکنون درخت داشت با پرنده ، آخرین حرفها را می زد . امروز چند نفر آمده بودند و درخت را دیدند و قیمت گذاشتند و به توافق رسیدند و قرار شد که صبحِ فردا ، آن را قطع کنند و به زندگی طولانی اش پایان دهند . گردوی پیر داشت با قطرات باران ، اشک می ریخت و پرنده ، تنها همدمی بود در آن غروب سرد که می توانست با او سخن بگوید .
هر دو ، غصه داشتند . . . پرنده نیز غصه دار بود . جُفتش در ماهِ قبل و پس از بارشِ برف ، مُرده بود . پرنده ، هر شب به تنهایی در لانه اش کز می کرد و خوابش نمی بُرد. پیش از این ، سرمای زمستان را به امید رسیدن بهار ، تحمل می کرد . اما اینک به زمستان ، دل بسته بود . فکر می کرد که هر بار بهار می آید و زندگی ، رونق می گیرد و فقط زندگی ادامه می یابد ... بی آنکه امنیتی در آن باشد . بهار را در شمایلِ فریبنده ای می دید که سبب می شود تا بیهوده ، زندگی ادامه پیدا کند . دیگر دلش نمی خواست دوباره بهار را ببیند ... دوباره جُفتی بیابد ... دوباره لانه ای بسازند ... دوباره از تخم ها مراقبت کنند ... دوباره برای جوجه هایش ، غذا بیاورد ... و جوجه ها ، بر اثر بیماری و یا گرسنگی ... و یا با اصابتِ تیری بمیرند و او دوباره به بهاری دیگر چشم بدوزد و طبیعت ، این چرخه ی غم انگیز را تکرار کند .
درخت و پرنده ، داشتند همین حرفها را به یکدیگر می گفتند . صدای خنده های تلخ شان در صدای بارشِ باران ، شنیده نمی شد . آنها به آدمهایی می خندیدند که می خواستند فردا با اره و تبر بیایند و گردوی پیر را بکُشند . آدمها تصور می کردند که درخت در خواب است و هیچ دردی را حس نمی کند . با این تصور به خود دلداری می دادند که لااقل موجودی زنده را قطع نمی کنیم . . . و نمی دانستند که در هیاهوی این دنیا ، حتی زمستان و سرمایش نیز نمی تواند درختها را به خواب فرو ببرد .
کم کم داشتند به شب می رسیدند . یک غروب زمستانی و بارانی بر همه جا نشسته بود و انتظار می کشید تا شب بیاید و به شتاب برود . غروب از درخت خداحافظی کرد . می دانست که وقتی برگردد ، چیزی جُز مقداری از چوب های ریز از درخت ، باقی نخواهد بود . مثل این که غروب ، برای لحظه ای درخت پیر را در آغوش گرفت و بوسید . زیرا در همان لحظه ، پرنده ی غمگین به سرعت از شاخه پرید و در هوا چرخی زد و باز هم بر یکی از شاخه های درخت نشست . باران می بارید و دیگر حرفی نمانده بود. درخت و پرنده ، ساکت بودند ... و پرنده در دل داشت به خودش می گفت : کاش بهار را دوباره نبینم ... و داشت غبطه می خورد به حالِ گردوی پیر و تناور که سرانجام از این زندگی و تکرار بیهوده ، رها خواهد شد . فقط دلش می سوخت برای درخت که باید در حالی که بیدار است ، آن همه درد را در غوغای اره های برقی تحمل کند و با شکنجه بمیرد . در این فکر بود که فردا و حتی در روزهای بعد به این سو نیاید و جای خالی درخت پیر را نبیند . پرنده با همین افکار ، گریه اش گرفت . اما چون در زیر باران ، حسابی خیس شده بود و از تمامِ بدنش ، آب می چکید ، درخت ، چیزی از اشکهای پرنده نفهمید .
ناگهان صدای شلیک گلوله ای در زیر باران پیچید و پرنده بر زمین افتاد . درخت ، ناباورانه به دوستِ کوچک خود نگاه می کرد . پرنده داشت آخرین نفس هایش را می کشید . درخت پیر در روشنایی اندکِ غروب نتوانست خونی را که از بدن دردمندِ پرنده بر زمین ریخته است ، ببیند . صدای چند نفر از آدمها به گوش می رسید . داشتند می آمدند که شکار خود را بردارند و ببرند . گردوی پیر ، دیگر برای فردا و قطعه قطعه شدن ، دلگیر نبود . آرزو کرد که هر چه زودتر ، صبح برسد و اره ها ، تکه تکه اش کنند تا این دنیا را هرگز نبیند . دقایقی گذشت و شب فرا رسید . گردوی پیر بیدار بود . در دوردست ، شعله هایی را می توانست ببیند . . . و سپس بوی کبابِ پرنده به مشامش رسید . از زمستان و باران ، خداحافظی کرد و چشمهایش را بست ... و سعی کرد با نغمه ی غم انگیز باران بخوابد تا در صُبح فردا ، دردِ بُریده شدن را حس نکند و برای همیشه از زندگی جدا شود .
امروز در حاشیه ی جنگل ایستادم و به درختهایی که از برف ، لباسی سفید پوشیده بودند ، نگاه می کردم. سه نفر در فاصله ای دورتر با اشتیاق و شادی ، آدم برفی می ساختند و چیزی نگذشت که کلاه و شال گردن و پالتوی خود را بر آدم برفی پوشاندند تا عکس بگیرند. البته با شاخه های شکسته و خٌرده های چوب برای آدم برفی ، چشم و دهان و دماغ هم درست کردند و لذت می بردند . با گامهایی آرام به سوی آنها رفتم و با لبخند در شادی شان شریک شدم . یکی از آنان سلام کرد و گفت : شما هم بیایید با ما عکس بگیرید . گفتم : ممنون ، شما بگیرید . دیگری گفت : به هر حال زحمت کشیدیم و آدم برفی درست کردیم ، دلمون می خواد شما هم با ما باشید .
گفتم : از آدمهای برفی خوشم نمی آد . همان اولی با تعجب گفت: چرا آخه؟ حس کردم که بقیه نیز کنجکاوند تا دلیلم را بدانند . گفتم : آدمهای برفی منو یادِ آدمهایی میندازن که در اطراف ما هستند و هر کاری هم بکنی ، باز هم عاطفه ای ندارند تا قلب شون رو گرم کنه . برای همین ، خیلی زود از بین میرن . آدم های برفی که در زندگی و دنیای ما هستند ، خیلی زود تنها میشن ... چون کسی نیست دوست شون داشته باشه ... و این خودش می تونه آدمهای سرد رو از پا در بیاره .
هر سه تعجب کردند و به فکر فرو رفتند . سپس اسم هایی را به یاد یکدیگر آوردند و من فهمیدم که آنها نیز در زندگی خود آدم های سرد و برفی دیده اند و دل خوشی از آنان ندارند . دلم نیامد که بیش ازاین دچارِ فلسفه ی آدم های برفی شوند و شادی و اشتیاق شان را بیاشوبم .
با علاقه گفتم : حالا آدم های برفی رو بی خیال ... بیایید با هم یه عکس یادگاری بگیریم ... ببخشید ، من فقط یهویی یه چیزی به ذهنم رسید و گفتم . مهم نیست .
عکس گرفتیم و آنها خواستند بروند به رستورانی در همان نزدیکی و چیزی بخورند . یک پسر جوان و دو دختر بودند . اصرار داشتند که با آنها همراه شوم ... عذر خواستم و به شوخی گفتم : شما برید . من از آدم برفی شما مراقبت می کنم تا احساس تنهایی نکنه .
آنها رفتند و من در کنار آدم برفی ایستادم . دیگر شال و کلاه و پالتو نداشت ... چون آن سه جوان ، پس از گرفتن عکس های یادگاری ، وسایل خود را برداشته بودند . اکنون آدم برفی ، فقط با چند تکه چوب و شاخه ، دهان و دماغ و چشمهایی داشت . ظاهرا یک آدم بود . . . اما سرد و فراموش شده و تنها . . .
زمستان را دوست دارم . برای شادی هایی که با برف می آورد . برای آن که این فصل پیر و اخمو با گشاده دستی اجازه می دهد تا جوانان ، جوانی کنند . ذوق و شوق کودکان و بچه ها را می بیند و مانند پدربزرگی که زندگی سختی داشته است در روزهای آفتابیِ خود به روی آنها می خندد . خنده هایش همیشه در پشت شعاعِ آفتاب زمستانی پنهان است . . . پدربزرگ های خسته و مغرور که بداخلاق به نظر می رسند ، خنده ها و گریه های خود را از کوچکترها پنهان می کنند و همین چیزهاست که زمستان را دوست داشتنی می کند . اگر فقر و درد و گرسنگی و بیچارگی هم در زمستان دیدیم ، باید بدانیم که عده ای از ما برای دیگران خواسته ایم .
عده ای از ما که مثل همان آدم های برفی از احساس و عاطفه ، تهی مانده ایم و چیزی نیست تا درون ما را گرم کند . عده ای از ما که بر زبان ، دغدغه ی انسانیت داریم و نمی دانیم که حرف ها و شعارها ، فقرا و گرسنگان را نمی پوشاند و سیر نمی کند . زمستان همیشه می آید تا آدم های برفی در پیرامون خود را بشناسیم و امید ببندیم به روزگاری که هوا گرم تر شود و آن آدم های سرد ، لحظه به لحظه کوچک تر شده و از بین بروند.
*** به زودی و باز هم از زمستان خواهم نوشت . این فصل همواره مرا به وجد می آورد . . . و همواره با رفتن خود ، دلتنگم می کند .