برگی که نمی خواست بمیرد

در آن سال ، پاییز به پایان آمد و همه ی برگها بر زمین ریختند و سرانجام زمستان از راه رسید .    باغ ، غمگین و خسته به خواب رفت و غربت و سرما و سکوت  ، مسلط شد.       فقط یک برگ بر شاخه ای نازک مانده بود و تنها یادگاری از روزهای سرسبزِ گذشته به شمار می رفت .

درختهایی که خوابی سبُک داشتند ، گهگاه پلک های سنگین خود را می گشودند و به همان برگ ، نگاه می کردند و باز چشمهایشان را می بستند  . . . کلاغها نیز بی آن که کسی به آنها بگوید از نشستن بر همان درختی که تنها یک برگ داشت ، سر باز می زدند تا مبادا باعث شوند که از شاخه جدا بیاُفتد و تن به زمین بسپارد .  . . و باد نیز هر گاه در میان درختهای باغ می پیچید با نزدیک شدن به آن برگ ، از سرعت خود باشدت می کاست تا برگ را بر زمین نیاندازد .        گویی همه می خواستند که همان یک برگ ، باقی بماند . . . تا هر وقت که میسر بود .       روزها می گذشت و برف نیز باریدن گرفت ... اما زردیِ آن برگ از بین سفیدی برفی که شاخه را در بر گرفته بود ، خودنمایی می کرد . 

کلاغها می گفتند : وقتی برف آب شود ، برگ نیز خواهد افتاد و فقط یک خاطره ی کمرنگ از او بر جای می ماند . 

اما برف ، آب شد و برگ بر زمین فرود نیامد و همچنان بر شاخه ماند .    این نخستین بار بود که برگی با چنین سماجتی بر یک شاخه چسبیده و نمی خواست زمین او را لمس کند .   حکایت شگفت انگیزی شده بود . . . و باغ هر روز میزبان کلاغها و پرندگان دیگری بود که فوج فوج می آمدند تا برگ پاییزی را در زمستان و برف و سرما تماشا کنند .


مدتی گذشت و زمستان داشت به انتها می رسید . . . و در یک عصر آفتابی که سارهای زیادی بر فراز درختان نشسته بودند ، یکی از آنها پرید و کمی دورتر از برگ زرد و خشکیده ، بر شاخه ای از یک درخت دیگر نشست و به او گفت : بیداری؟   

صدایی نیامد و سار گمان برد که بیچاره برگ ، مُرده است و فقط پیکر بی جانش بر شاخه مانده و چیزی نخواهد گفت .    سار پرید و رفت . . . و لحظاتی بعد یک کلاغ آمد و بر شاخه ای که  سار از روی آن پریده بود با احتیاط نشست و از برگ پرسید: بیداری؟ صدایم را می شنوی؟ 

چند بار این سوالات را پرسید . . . سپس قارقار بلندی به راه انداخت و باز هم منتظر ماند تا برگ ، چیزی بگوید .    ظاهرا کلاغ ، نمی توانست به خود بقبولاند که آخرین برگِ پاییزی ، مُرده است .     نسیمی سرد وزید و برگ ، تکانی خورد و آنگاه با صدایی خشک پاسخ داد که : بیدارم ، صدایت را می شنوم . 

کلاغ خوشحال شد و دانست که برگ ، هنوز جان در بدن دارد .   .... کلاغ با هیجان پرسید : تو چطور توانستی تا این روزها بر شاخه بمانی و باز هم رمقی داشته باشی ؟؟ 

برگ با صدایی که شبیه ناله بود پاسخ داد : درد و خشکی و سرما ، امانم را بُریده است . اما ناگزیرم تا نزدیکی های بهار بر شاخه بمانم . فقط خدا کند که تا چند روز دیگر نیز بر همین شاخه دوام بیاورم.  

کلاغ که انگار چیزی نفهمیده بود با عجله سوال کرد :  چرا این همه به زندگی چسبیده ای؟ مگر این دنیا و آن شاخه ی نحیف چه دارد که تو را تا این اندازه به ماندن ، دلگرم کرده است؟؟

برگ نالید و گفت : زندگی؟ شوق ؟؟ فکر کردی که من نمی دانم عمر من به اندازه ی عمرِ کلاغها نیست؟  داری مرا نصیحت می کنی که هر چه زودت بمیرم و بر زمین بیاُفتم؟   خیال کردی این زندگی و عذابی را که تحمل می کنم ، دوست دارم؟

کلاغ از چیزی که گفته بود ، شرم کرد و گفت : نه ، مرا ببخش ... منظورم این بود که چرا مثل بقیه ی برگها بر زمین نیاُفتادی و تسلیمِ مرگ نشدی؟؟ 

برگ گفت : از تو نمی رنجم ... مهم نیست .  اما بدان که در یکی از آخرین روزهای تابستان ، دختر و پسری جوان به این باغ آمدند و در زیر همین شاخه ها ایستادند و با یکدیگر قراری گذاشتند .   دختر به دلایلی که ندانستم به خواستگاری مرد جوان ، پاسخِ رد داد و وقتی با سماجت های او روبرو شد ، یک شرط گذاشت . 

کلاغ با تعجب پرسید : چه شرطی؟  

برگ ادامه داد : ظاهرا مرد جوان سالها در پی آن دختر بود و دل از وی برنمی کند .   فقط فهمیدم که برای رضایتِ دختر ، رنجها بُرد و مرارتها کشید .   درآن روز توقع داشت که از دختر ، جوابِ دلخواه بشنود و باز هم نشنید .  . . تا اینکه دختر برایش یک شرط گذاشت .   به گمانم آن شرط برای این بود که جوان را از عشق و خواستن منصرف کند .   شاید هم خانواده و پدرش ، چنین می خواستند .  اما شرط او این بود که در یکی از آخرین روزهای زمستان به این باغ برگردند و اگر دیدند که من هنوز بر شاخه مانده ام با هم ازدواج کنند .  تا جایی که دانستم این یکی از رسومِ طایفه ی دختر بود که با چنین شیوه و ترفندی با خواستگارِ عاشق و سمج کنار بیایند . 

کلاغ گفت : در بین این همه برگ که بر شاخه بود چرا فقط تو ماندی ؟  اصلا مگر آنها می دانند که کدام برگ باید تا نزدیکی های بهار بر شاخه بماند؟ 

برگ جواب داد : دختر جوان درست در وسطِ تنِ من یک سوراخ به وجود آورد و مرا برگُزید و قرار شد برگی را که سوراخ کرده است در اواخر زمستان ببیند و آنگاه پاسخ مثبت بگوید و به عقدِ داماد عاشق درآید . 

کلاغ از شاخه ای که بر آن نشسته بود با احتیاط پرید و بر شاخه ای دیگر نشست و بادقت ، چشمهایش را دوخت به تنِ رنجور و خشکیده ی برگی که همچنان بر شاخه باقی مانده بود .  .  .  . خدای من ، درست می دید .    در وسطِ پهنای برگ یک سوراخ نشانده بودند ... برگ راست می گفت . 

دلِ کلاغ برای آن برگ سوخت .   می توانست حدس بزند که این برگ ، چقدر فداکار بوده است و چقدر درد کشیده تا بتواند امیدهای آن جوان را برای ازدواج با دخترِ محبوبش ، زنده نگاه دارد ؟!       کلاغ دیگر منتظر نماند و از جا پرید و بر هر درختی نشست و قارقار کرد ... و غوغای عجیبی به راه انداخت . 

برگ می دانست که آن پرنده دارد به همه ی درختها و سارها و گنجشک ها و کلاغهای دیگر هشدار می دهد تا در این روزهای واپسین ، مراقبِ این برگِ دردمند باشند . 



چند روز هم گذشت و کم کم درختهای باغ از خواب زمستانی بیدار شدند .   برگ زرد با آن همه درد و خستگی ، مقدماتِ فرار رسیدن بهار را می دید و پیش خودش فکر می کرد که تا کنون هیچ برگی در آستانه ی بهار به چنین تماشاگهی دست نیافته است .    لطافت هوا و گرمای نور خورشید و صدای نغمه ی بلبلان او را به وجد آورد .   مثل پیری فرتوت بود که با هزاران درد و رنج به عشقی با شکوه رسیده است .     به یاد تولد خودش افتاد . . . در همین بهار گذشته ... و سرمستی باغ و پرندگان و بازگشت پرستوها و آواز چشمه ها و بازی ابرها بر پهنه ی آبی آسمان و شبهایی که تا بامداد بیدار بود . . . بیدار بود تا در اولین دقایقِ روز ، شکوفه های تازه را بر شاخه ها ببیند.... و دلش می گرفت برای این که قادر نبود در تاریکی شب ، از ظهور شکوفه های نو ، منظره ای را تماشا کند .   اما به محض برآمدن آفتاب ، نوزاد شکوفه ها را می دید و ذوق زده می شد .     برگهای دیگر او را ملامت می کردند که چرا شب ها نمی خوابد ؟؟  به او می گفتند : مگر تو چقدر می توانی زندگی کنی که بخواهی تجربه هایت را برای این و آن و در خلال سالها باز بگویی .  ما برگها با این عمر کوتاه به هیچ تجربه ای نیاز نداریم .  تجربه برای آنهایی خوب است که عمری دراز دارند و می توانند دیده ها و شنیده های خود را برای جوانترها بگویند و احترام شان را برانگیزند .

اما اینها برای آن برگ اهمیتی نداشت .   او به دنیا آمده بود تا همه ی اتفاقاتِ پیرامون خود را در باغ ببیند ... و برای همین ، دل سپرد به آوازهای پرندگان و نغمه های نسیم و رود و نهرها و همه ی چیزهایی که دلش را می لرزاندند . 

 آری ، اکنون بهار آمده بود و برگ ، بیمار و رنجور ... اما مشتاق و کنجکاو ... بر شاخه ی مهربانی که او را در طول زمستان بر جای نگاه داشته بود ، آخرین ساعاتِ زندگی خود را طی می کرد .    


تا روزی که باران بارید .   مثل این بود که درختهای بیدار شده در زیر باران ، استحمام می کنند و خود را می شویند از برای شرکت در جشن بهار و شکوفه ها .... در همان روز بر اثر فرو ریختن قطره های باران ، بارها و بارها نزدیک بود که از شاخه جدا شود و بیاُفتد .     حتی درختها و شاخه های اطرافش نیز ترسیده بودند .

برگ هم سرانجام نفهمید که درختها از اسرار او و آن دختر و پسرِ جوان ، خبر دارند یا نه؟؟  اما در همان روز و پس از فرو نشستن باران ، ابرهای بهاری از آسمان کناره گرفتند و در اُفق ، رنگین کمانی بس زیبا پدیدار شد و سپس انواری ازخورشیدِ عصرگاهی تابید .     صدای باغ ، همان صدای همیشگی بود .   کمی سکوت لرزان و صدای ملایم برگهای مُرده ای که با نسیم ، جا به جا می شدند و آواز بلبلانی که از جام بهار ، سرمست بودند و . . . . 

ناگهان صدای پاهایی از دور به گوش رسید ... قلبِ برگِ زرد لرزید .  چیزی در وجودِ پژمرده اش فرو ریخت.   یعنی ممکن بود که آن دو جوان آمده باشند؟؟  اگر بیایند ، عُمرش نیز به سر خواهد رسید.    آن صداها نزدیک و نزدیک تر شدند ... آری ، خودشان بودند .    همان دو جوان ... و دختر که با نگرانی به سوی برگ زرد نگاه می کرد ، با فریادی که معلوم نبود از سرِ شادمانی است یا شگفتی ، به هیجان آمد و برای لحظه ای برجای خود خشکش زد . 

پسر جوان نیز ایستاد و نگاه کرد ... آنها برگ را دیدند ... اما نمی دانستند  این همان برگی است که نشان کرده بودند یا برگ دیگری را می بینند که از قافله ی پاییز جدا مانده است؟   پس با دلهره و آرام به سوی برگ زرد آمدند و هنگامی که رسیدند ، ابتدا چشمهای خویش رابه او نزدیک کردند و خیلی زود فهمیدند که این ، همان برگی است که سینه اش را با سوراخی علامت گذاشته بودند تا بر شاخه بماند و نیاُفتد .     پسر جوان به گریه افتاد ... از سرِ شوق و شادمانی گریست ... و بعد دختر هم به گریه افتاد و با دستی لرزان ، برگ رااز شاخه جدا کرد و آن رابوسید .   در یک لحظه ، برگِ قصه ی ما زندگی اش به پایان رسید و در دستهای دختر جوان ، جانش را از دست داد .

در آن دقایق سکوتی سنگین ، باع را احاطه کرده بود .   حتی بلبلی از دور هم نمی خواند ... و چند کلاغ که بر روی درختها نشسته بودند ، انگار داشتند به همین جوانها نگاه می کردند ... شاید هم یکی از کلاغها همان کلاغی بود که قبلا با برگ زرد حرف زده بود .    رنگین کمان بارنگهایش درافق ، گم شد .    خورشید به پشت کوه بلند فرو نشست .   از شاخه ها و شکوفه ها که ساعاتی را در زیر باران گذرانده بودند ، قطره های آب می چکید ... و دختر جوان گریه میکرد و در دلش به این می اندیشید که اگر برگ زرد توانسته تا بهار بر شاخه بماند ، لابد از حکمت و اراده ی خداوندی بوده است که آنها به یکدیگر برسند .

مرد جوان به آرامی برگ زرد را از دستهای دختر گرفت و آن را با مهربانی لمس کرد و محتاطانه در جیب خود گذاشت و رفتند .    باغ ، اکنون احساس تنهایی می کرد .  مثل این که عزیزی را از دست داده باشد... کلاغها قارقار می کردند .   آوازشان آدم را به یاد غروب های غم انگیزِ پاییز می انداخت . . . و دیگر صدای هیچ بلبلی که از روی سرمستی بخواند به گوش نمی رسید .   


برگ زرد برای همیشه در لای یک کتاب قدیمی به خواب ابدی فرو رفت .   مرد جوانی که به آرزوی خود رسیده بود ، برگ را در آغوشِ کتابی نهاد که همواره در خانواده اش محبوبیت و احترام داشت ... تا  خاطره ی فداکاری و ایستادگی یک برگ را از یاد نبرد.     از آن سالها تاکنون ، باغ در اندیشه ی یک برگ زرد و پژمرده است که نخواست بر زمین فرو بیاُفتد .    باغ ، همواره به یاد اوست .   بارها باد و نسیم ملامتش کرده اند که : این همه برگ دیده ای و باز در فکرِ همان هستی؟؟ 

اما باغ چیزی نمی گوید ... بی صبرانه منتظر باران است که ببارد تا در پناه بارش قطره های باران ، قطره های اشکِ خودش را فرو بریزد .  

چه دلتنگیِ بزرگی دارد ، باغ؟؟!

برای یک ابر کوچک

از دیروز به دامنه ی کوهی که از جنگل پوشیده شده است پناه آورده ام و از صبح امروز ، شاهد بازی ابرها با قله و درختان هستم.   باد و باران به کار خود مشغولند ... اما ابرها که شاید برای مدتی طولانی و در گرمای تابستان  به ملاقات قله ها و جنگل نیامده اند با شوقی بی نظیر در میان درختان فرو می روند ... بیرون می آیند ... به سمت پایین سقوط کرده و سپس ، دوباره اوج می گیرند .... با اشتیاق بر سر قله ها دست می کشند و من در تماشای باران به این می اندیشم که پس از پایان تابستان ، این شوق پاییز است که انگار دارد با اشکهای اشتیاق خویش از انتظاری سخت و طولانی که جانش را در روزهای دراز تابستان بر لب رسانده ، سخن می گوید.

پاییز ، عاشق درختان و کوه و طبیعت است ... هر وقت می آید برایشان لباسهایی رنگارنگ ، هدیه می آورد و البته می داند که بالاخره  یک روز زمستان ، این لباس های زیبا را از تن درختان  بیرون کرده و آنها را برهنه می کند ... و آنگاه پیش از اینکه زمستان را فصل برهنگی طبیعت بنامند ، لباسی سفید را مانند یک چادر بر روی زمین می کشد و با دم سرد خود لالایی می خواند از برای خواباندن طبیعت ... تا انتظار رسیدن بهار را در خوابی عمیق و سنگین ، پشت سر بگذارند.


ابرها دارند همچنان می خرامند ... بازیگوشانه در آن بالاها می رقصند ... و با موسیقی باد هنرنمایی می کنند.

تو کجایی ، ابرک من؟  تو چه می کنی ؟  بر کدام قله ، دست می کشی؟  در گوش کدام جنگل دور ، خبر آمدن خزان را می گویی؟  هیچ می دانی که من در این سالها ، چقدر جفا کشیدم؟  روزهایم به سختی می گذرد ... هر روز جانم بیشتر می فرساید ... آرامشم را باد می برد ، خورشید تبخیر می کند و شب در سیاهی خود آن را می بلعد .   من باز هم به کوه و دامنه ها پناه آورده ام .  این عصر ، عصر من نیست .  موعد آزار و پریشانی من است.   زمانی برای گسستن ... بی هیچ اندیشه ای برای پیوستن...  در بامداد امروز یک بلبل وحشی را دیدم که بیجان بر ایوان خانه افتاده بود.

انگار زندگی دارد هر روز با همین نشانه ها مرا به نبودن ، ترغیب می کند ... تا دلم را بردارم و بروم خودم را در یک جغرافیای ناشناس ، گم کنم.   مثل همین حالا که تک و تنها از همه کس و همه جا دور افتاده ام.   آری ، تو کجایی ابرک عزیز من؟  آیا بادی می وزد تا به گردش بروی؟  آیا می توانی در شیب یک دره ، پایین بیایی و سپس با حمایت باد ، دوباره اوج بگیری؟  تو کجایی ؟  می توانی گهگاه ، سرت را به آسمان بسایی ؟  آیا در سکوت محبوب خویش راحتی؟  ابرک من ، خود را به دست باد بسپار ... سفر کن ... شاید به درختی پیر برسی .... امیدوارم که برسی ... آخر در جایی خواندم که درختان کهنسال برای ابرها قصه می گویند ... سعادت بزرگی است که یک پیر ، با چند قرن عمر ، برایت قصه بگوید .  حتما قصه هایش ، بی نظیر است .  با لبخند ، خودت را به دستان باد بسپار ... بگذار باد به خوشرویی و مهربانی ات ایمان بیاورد ... تا تو را ببرد و ببرد و ببرد که درختی چند صد ساله را ببینی و قصه اش را بشنوی و جهانت به رونق آید.

ابرک من ، سفر کن .... سلامم را به باد برسان و مراقب باش که چندان به زمین نزدیک نشوی.... اینجا و روی زمین ، خبری که شادی ببخشد و سرور بیافریند ، نیست ... در این خزان ، برایت زیباترین سفرها رابر فراز قله ها آرزو می کنم.