برای یک ابر کوچک

از دیروز به دامنه ی کوهی که از جنگل پوشیده شده است پناه آورده ام و از صبح امروز ، شاهد بازی ابرها با قله و درختان هستم.   باد و باران به کار خود مشغولند ... اما ابرها که شاید برای مدتی طولانی و در گرمای تابستان  به ملاقات قله ها و جنگل نیامده اند با شوقی بی نظیر در میان درختان فرو می روند ... بیرون می آیند ... به سمت پایین سقوط کرده و سپس ، دوباره اوج می گیرند .... با اشتیاق بر سر قله ها دست می کشند و من در تماشای باران به این می اندیشم که پس از پایان تابستان ، این شوق پاییز است که انگار دارد با اشکهای اشتیاق خویش از انتظاری سخت و طولانی که جانش را در روزهای دراز تابستان بر لب رسانده ، سخن می گوید.

پاییز ، عاشق درختان و کوه و طبیعت است ... هر وقت می آید برایشان لباسهایی رنگارنگ ، هدیه می آورد و البته می داند که بالاخره  یک روز زمستان ، این لباس های زیبا را از تن درختان  بیرون کرده و آنها را برهنه می کند ... و آنگاه پیش از اینکه زمستان را فصل برهنگی طبیعت بنامند ، لباسی سفید را مانند یک چادر بر روی زمین می کشد و با دم سرد خود لالایی می خواند از برای خواباندن طبیعت ... تا انتظار رسیدن بهار را در خوابی عمیق و سنگین ، پشت سر بگذارند.


ابرها دارند همچنان می خرامند ... بازیگوشانه در آن بالاها می رقصند ... و با موسیقی باد هنرنمایی می کنند.

تو کجایی ، ابرک من؟  تو چه می کنی ؟  بر کدام قله ، دست می کشی؟  در گوش کدام جنگل دور ، خبر آمدن خزان را می گویی؟  هیچ می دانی که من در این سالها ، چقدر جفا کشیدم؟  روزهایم به سختی می گذرد ... هر روز جانم بیشتر می فرساید ... آرامشم را باد می برد ، خورشید تبخیر می کند و شب در سیاهی خود آن را می بلعد .   من باز هم به کوه و دامنه ها پناه آورده ام .  این عصر ، عصر من نیست .  موعد آزار و پریشانی من است.   زمانی برای گسستن ... بی هیچ اندیشه ای برای پیوستن...  در بامداد امروز یک بلبل وحشی را دیدم که بیجان بر ایوان خانه افتاده بود.

انگار زندگی دارد هر روز با همین نشانه ها مرا به نبودن ، ترغیب می کند ... تا دلم را بردارم و بروم خودم را در یک جغرافیای ناشناس ، گم کنم.   مثل همین حالا که تک و تنها از همه کس و همه جا دور افتاده ام.   آری ، تو کجایی ابرک عزیز من؟  آیا بادی می وزد تا به گردش بروی؟  آیا می توانی در شیب یک دره ، پایین بیایی و سپس با حمایت باد ، دوباره اوج بگیری؟  تو کجایی ؟  می توانی گهگاه ، سرت را به آسمان بسایی ؟  آیا در سکوت محبوب خویش راحتی؟  ابرک من ، خود را به دست باد بسپار ... سفر کن ... شاید به درختی پیر برسی .... امیدوارم که برسی ... آخر در جایی خواندم که درختان کهنسال برای ابرها قصه می گویند ... سعادت بزرگی است که یک پیر ، با چند قرن عمر ، برایت قصه بگوید .  حتما قصه هایش ، بی نظیر است .  با لبخند ، خودت را به دستان باد بسپار ... بگذار باد به خوشرویی و مهربانی ات ایمان بیاورد ... تا تو را ببرد و ببرد و ببرد که درختی چند صد ساله را ببینی و قصه اش را بشنوی و جهانت به رونق آید.

ابرک من ، سفر کن .... سلامم را به باد برسان و مراقب باش که چندان به زمین نزدیک نشوی.... اینجا و روی زمین ، خبری که شادی ببخشد و سرور بیافریند ، نیست ... در این خزان ، برایت زیباترین سفرها رابر فراز قله ها آرزو می کنم.

نظرات 1 + ارسال نظر
منصوره دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 21:21

غار تنهاییتون چه با صفاست

منصوره جان ، سپاس
چطوری دوست قدیمی ؟ خوشحالم اینجا اینترنت دارم و تونستم چیزی بنویسم و پیامت رو دریافت کنم. به نظرم در این دوره زمونه ، دوستان باسابقه واقعا غنیمت بزرگی هستند. باور کن از اینکه خبری از شما رسید خوشحال شدم
دست مریزاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد