بیمار بود و خسته و تکیده . . . و نشسته بود بر یک صندلی چرخدار . . . چهره اش را آثار یک درد کهنه ، در بر گرفته بود . . . با موهای ژولیده و چشمهایی که یک بیخوابی طولانی را در خود حمل می کرد ، در پشت پنجره نشسته بود و به تک درخت کوتاهی که در حیاط دیده می شد ، نگاه می کرد .
به نظرش ، همان تک درخت در این دو سه سال اخیر ، اصلا رشد نکرده بود . فکر می کرد آن گیاه بیچاره با دیدن یک مرد بیمار که هر روز از پشت پنجره به او می نگرد ، حال خوشی ندارد و نمی تواند رشد کند . برای درخت ، تاسف می خورد و مطمئن بود گیاهی بدبخت است که می توانست در حیاط و پارک و دشتی ، زندگی کند . . . اما دستهای تقدیر او را به این حیاط کوچک آورده و اکنون محکوم است تا هر روز ، یک مرد بیمار و رو به مرگ را از پشت یک پنجره ببیند و غصه بخورد .
اصرار داشت که درخت ، دعا می کند تا مرد بیمار هر چه زودتر بمیرد و بتواند قد بکشد و سرش را از دیوار ، بالاتر ببرد و شاخ و برگی در حیاط بیافشاند و سایه ای فراخ ، بگستراند . شاید راست می گفت . . . در طول یک روز ، حتی گنجشکی هم به سراغ درخت نمی آمد . . . هیچ خبری نبود .
تک درخت مانند کارمندانی که اخراج شده باشند در گوشه ی حیاط ایستاده بود و به نظر می رسید برای ادامه ی زندگی ، برنامه و راه حلی ندارد و باید همین طور بماند و روزها بگذرد تا ببیند چه پیش خواهد آمد؟ هوای عصرگاهی ، آرام آرام به سوی خنکی می رفت . حیاط را آب پاشی کردم و در پای درخت ، آن قدر آب ریختم تا حسابی سیراب شود . مرد بیمار با بی تفاوتی نگاهم می کرد و اصلا برایش اهمیتی نداشت . همیشه وقتی در عصر یک روز تابستانی ، حیاط و باغچه را آب پاشی کنی ، بوی خوشی همه جا را فرا می گیرد . اما در باره ی آن حیاط و تک درخت ، چنین نبود . هیچ بوی خوشی بلند نشد و من باز به قاب پنجره ای که مرد بیمار را در بر گرفته بود نگاهی انداختم و در دل به خود گفتم که : واقعا در همه جای این خانه ، نومیدی و دلمُردگی ، موج می زند .
پس از اتمام ِ آب پاشی و در حالی که می خواستم به داخل خانه بروم ، لحظه ای ایستادم و به شاخه ها و برگهای درخت ، نگاهی انداختم . از همه جای درخت ، آب می چکید . . . آری ، من به تمام شاخه هایش آب ، پاشیده بودم . . . اما حسی جنون آمیز به من نهیب می زد که درخت دارد از فرصتی که پس از آب پاشی به دست آمده است ، استفاده می کند و زار زار می گرید .
کمتر از یک دقیقه ی دیگر در کنار مرد بیمار بودم و با او سخن می گفتم ... اما او به ندرت ، نگاهم می کرد و پاسخ هایش را با اکراه بر زبان می آورد و همچنان به تک درخت و آن سوی شیشه های پنجره ، می نگریست .
گفتم : می شود کمی به خودت بیایی و یک کار تازه انجام بدهی؟
گفت : نمی توانم ... در اندیشه ی مرگ هستم و منتظرم که از راه برسد .
گفتم : ممکن است تا سالها منتظر باشی و مرگ ، نیاید .
گفت : می دانم ... دارد نامردی می کند و با این که می داند من در رنج و عذابم ، نمی آید .
گفتم : سالها پیش و در یک روز سرد ، در ایستگاهی دور افتاده ، منتظر قطار بودم . می دانستم که تا کمتر از یک ساعت دیگر خواهد رسید . اما تاخیر کرد و من در ایستگاه ماندم و ماندم ... به گمانم پنج ساعت تاخیر داشت و من در آن ساعت ها فقط به سرما مشغول بودم و گاهی با فروشنده ی بلیط و یکی از کارکنانی که آنجا بود ، جر و بحث کردم و چیز دیگری عایدم نشد . چند سال بعد یک دوست را دیدم و تصاویری از مناظر زیبای برفی را نشانم داد که براستی حیرت انگیز بود . وقتی فهمیدم او نیز یک بار در همان ایستگاه بوده و قطار ، تاخیر کرده ، متعجب شدم . دوست من به جای این که بر روی یک نیمکت سرد در سالن انتظار بنشیند و سرما به جسم وی ، آزار برساند با دوربینی معمولی به عکسبرداری از ساختمان ایستگاه و ریل ها و طبیعت اطراف پرداخته بود .
گفت : دوست تو بیکار بود ... آدم بیکار بالاخره خودش را به نحوی سرگرم می کند ... یا با دعوا و درگیری ... یا با عکسبرداری ... حالا اگر یک دختر زیبای تنها در ایستگاه بود و به مصاحبت کسی نیاز داشت ، نه تو دعوا می کردی و نه آن دوست تو ، عکسبرداری ؟!
گفتم : شاید حق با تو باشد . ولی تو چرا در این خانه ، فقط به مرگ فکر می کنی و هیچ کار دیگری انجام نمی دهی؟ الان شرایط تو مثل شرایطی است که در ایستگاه قطار برای من و دوستم پیش آمد .
گفت : اینجا هیچ چیزی نیست که فکرم را از موضوع مرگ باز دارد ... حتی مدتهاست که تلویزیون را روشن نکرده ام و به رادیو و هر چیزی که برای اطلاع رسانی باشد ، اهمیت نمی دهم . اصلا دنیا و اتفاقاتش برایم مهم نیست ...
گفتم : در دنیا ، غیر از مرگ هم چیزهای دیگری برای ما وجود دارد .
گفت : همه اش برای سرگرمی و بازی و مسخره است . ما به هر حال باید تمامی این جنگها و امیدها و نومیدی ها و خوشی ها و ناکامی ها را برای دنیا بگذاریم و برویم .
گفتم : از کجا معلوم که اتفاقات و کارهای ما در دنیا ، بعد از مرگ هم با ما باشد و رهایمان نکند؟
گفت : نیست ... وقتی که مُردی و رفتی ، تازه خواهی فهمید که دنیا فقط مثل یک خواب بود . برای آنها که بیشتر ماندند ، این خواب ، طولانی تر است و برای آنها که عمری کوتاه داشتند ، این خواب ، کوتاه خواهد بود . . . برای کسانی که بدبخت بودند ، این خواب ، مثل کابوس و برای آنان که خوشبخت و مرفه بودند ، مانند یک رویاست.
گفتم : از قرار معلوم ، خیلی به این چیزها فکر کردی ؟
گفت : بله ، من از دو سال پیش ، قرار است که بمیرم . . . در این دو سال ، فقط به مرگ و رفتن و پایان دنیا فکر کرده ام .
گفتم : مرگ یک حقیقت است . اما شاید همین حقیقت تلخ ، تا سالها به سراغ تو نیاید .
گفت : دردم از همین است ... همین حالا ، مرگ دارد از میان جوانها و کودکان و کسانی که هزاران دلیل برای زندگی دارند ، قربانی می گیرد و مرا از یاد برده است . حتی سالمندانی که در آسایشگاهها هستند و آرزوی مرگ می کنند و کسی در طول سال از آنها سراغی نمی گیرد ، فقط دارند انتظار می کشند و مرگشان در نمی رسد .
گفتم : تا حالا به خودکشی فکر کرده ای؟
گفت : بله ، هزاران بار . . . اما خودکشی نیازمند شهامت است ... و نمی دانم که چرا من این شهامت را ندارم؟!
گفتم : شاید به خاطر کورسویی از امید است که هنوز در اعماق جان تو وجود دارد و از آن بی خبری؟!
گفت : چرند نگو ... در دنیای ما معجزه ، رُخ نمی دهد . هیچ معجزه ای اتفاق نمی افتد و این ، خیالی باطل است که گمان کنی یک شب به خواب بروی و اندر آن ظلمت شب ، آب حیاتت بدهند . همه ی کسانی مانند حافظ و دیگران که از عشق و زندگی و امید سرودند، سرانجام از دنیا گذشتند و اکنون سالهاست که در گور تنهایی خود خفته اند .
گفتم : بیا و به کسی که خیلی دوستش داری ، زنگ بزن و صدایش را بشنو .
گفت : نه ، کسی را دوست ندارم . . . و کسی هم مرا دوست ندارد . من در این سالها به تماسهای تلفنی جواب نمی دهم و اگر هم کسی بخواهد در را بزند ، باز نمی کنم . همان مردی که درازای حقوق ماهیانه به من سر می زند و کارهای جزیی مرا انجام می دهد و خرید می کند ، کلید دارد و بیشتر اوقات نمی فهمم چه وقت آمده و چه وقت رفته است؟
گفتم : از روی صندلی چرخدارت برخیز و با عصا راه بیفت . . . تا با هم برویم کمی بگردیم . می توانم تو را به جنگل و دریا ببرم ... ببرمت به هر جایی که پر از آرامش است . اصلا بیا برویم به همان ایستگاه قطار و از ریلها و طبیعت اطراف ، عکس بگیریم . شاید در همان جا یک زن زیبا در انتظار دیدنت باشد . . . زنی که بخواهد مردی بیمار و ناامید را با محبت خود ، شفا دهد .
گفت : هیچ زنی ، چنین نخواهد کرد ... زنها محبت می کنند تا محبت ببینند . صبوری می کنند تا یکی دلشان را گرم کند . من مثل تنوری هستم که برای همیشه خاموش شده و دیگر روشن نمی شود .
ناگهان صدای زنگ در به گوش آمد . . . ناخودآگاه خواستم برخیزم و در را باز کنم که مرد بیمار ، اجازه نداد . اما کسی که در می زد ، دست بردار نبود و مرتبا زنگ را به صدا در می آورد . مرد بیمار ، کمی دستپاچه و مضطرب به نظر می رسید . . . و من همچنان تلاش می کردم تا متقاعدش کنم که در را به روی آن کس ، بگشایم .
مطمئن بودم کسی که پشت در ایستاده ، اطمینان دارد که صاحبخانه هست و دارد برای باز کردن در ، تعلل می کند . عاقبت بی آنکه اجازه ی قطعی مرد بیمار را بگیرم به سوی در رفتم و گفتم : کیه؟ صدایی خشک و زمخت از آن سوی در جواب داد : مرگ ؟!!
مرد بیمار هم آن صدا را شنیده بود و به شدت جا خورد . . . چند لحظه ، هر دو بلاتکلیف ماندیم و سرانجام با اشاره ی مرد که اکنون از روی صندلی چرخدار خود بلند شده بود و با زحمت و درد راه می رفت ، در را باز کردم . . . اما در میان بُهت و ناباوری ما ، کسی را ندیدیم . صدایی که خود را "مرگ" معرفی کرد، دیگر نبود .
دقایقی بعد ، من و مرد بیمار با حالی عجیب در اتاق ، نشسته بودیم . . . هر دو ناباورانه به هم می نگریستیم .
گفتم: حتما خودش بود ... همان که سالها در انتظارش بودی .
گفت : مسخره است . . . یعنی حتما باید از در می آمد ؟؟ من که می دانم او از هرراهی می تواند وارد شود ... حتی از دیوارهای فولادی نیز در یک لحظه می گذرد و اصلا برایش کاری ندارد . این چه بازی مضحکی بود که برایم به راه انداخت؟
گقتم : لابد برای هر کسی ، یک شیوه و راهی را بر می گزیند و تو به اشتباه ، اجازه ندادی که در را به رویش باز کنم .
در این اثنا ، تلفن زنگ زد ... و ما هر دو با تعجب و اضطراب به یکدیگر ، نگاه کردیم . این دفعه منتظر مرد بیمار نماندم و برخاستم و گوشی را برداشتم .
همان صدای خشک و زمخت از آن سوی خط داشت حرف می زد . . . و من بر خود می لرزیدم .
صدای خشک و زمخت گفت : من بارها آمدم و در زدم و کسی در را باز نکرد .
من و من کنان گفتم : آخر از کجا باید می دانست که مرگ به سراغش آمده؟
صدای خشک و زمخت گفت : از بعضی دیوارها و حصارها نمی توان گذشت ... حتی من نیز نمی توانم از برخی موانع بگذرم . شما اسمش را می خواهید تقدیر بگذارید . درست است که من در همه جا هستم و دچار هیچ مانع و سدی نمی شوم . ولی بنا بر دلایلی که نمی توانم گفت ، باید برای هر کسی ، شیوه ای را اختیار کنی . به آن مرد بیمار بگو همه چیز دست من نیست .
صدای آن سوی تلفن ، قطع شد و من گوشی را گذاشتم . مرد بیمار سرآسیمه شده بود و حال بدتری داشت . انگار افسوس می خورد که چرا در را به روی مهمانی که برایش رهایی آورده بود ، باز نکرده است ؟
مدتها گذشت و هر وقت ، کسی تلفن می کرد و یا در می زد ، مرد بیمار با صندلی چرخدار خود به راه می افتاد و پاسخ می گفت و یا این که در را می گشود ... اما صداهای آن سوی خط تلفن و یا کسانی که به سراغش می آمدند ، روح خسته اش را به عذابی سخت ، مبتلا می کرد و در این رفت و آمدها و تماسها از مرگ ، اثر و خبری نبود .
آری ، مدتها گذشت ... شاید چیزی در حدود سه سال سپری شد و مرگ نیامد . . . و تک درخت حیاط کم کم تکیده تر شد و یک روز برای همیشه به خشکی گرفتار آمد و روحش از دنیای کوچکی که داشت پر کشید . . . و مرد بیمار با نگاه مغموم خویش در پشت پنجره ماند و درد کشید و حسرت بُرد و مرگ باز هم نیامد .
اینک به تک درختی که مُرده بود ، غبطه می خورد ... و به دیوارهای ترک خورده ای که زیبایی و استحکامی نداشتند . توانش روز به روز بیشتر به تحلیل می رفت و با این وجود ، در را به روی کسانی که می آمدند ، باز می کرد و به تماسهای تلفنی ، جواب می داد .
در یک روز بهاری و مطبوع که آدمها برای دید و بازدید عید نوروز از خانه ها بیرون می آمدند ، خبر رسید که مرد بیمار ، بالاخره خودش را راحت کرد . او سرانجام شهامتی یافت و توانست خودش را بکُشد تا بیش از این ، در انتظار مرگ نماند .