آدم ها نمی مانند

در این غروب روز جمعه ، در این عصری که همواره با دلتنگی هایش فرا می رسد ، بارش سنگین برف و سپیدی مطلق و سرمایی که خانه ها و آدمها را در پنجه های یخ زده ی خود می فشارد ، سیاهی اندوهی مبهم را بر قلبم نشانده است . . . . یاد سمانه می افتم .  خواهرزاده ام که نزدیک به دو سال با سرطان گرفتار بود و درمانهای پرهزینه در ایران و آلمان موثر واقع نشد و سرانجام برای همیشه رفت و دختر شش ساله اش را به یادگار گذاشت تا هر روز و هر شب دهها سوال از این و آن بپرسد و جواب هایی بشنود که همه اش دروغ است .    انسان های خوشبین معتقدند که می توان با مثبت اندیشی  بر چرخش روزگار و کائنات اثر گذاشت و به زیبایی زندگی لبخند زد .

اما همه ی دعاها و خواسته های خوب برای نجات سمانه کارگر نیفتاد و کائنات کار خودشان را کردند .   اصلا  اگر قرار بود کائنات ، مراد ما خوب اندیشان را بدهد پس چرا در باره ی میلیونها نفر که در سوریه و یمن دارند می میرند و از ابتدایی ترین وسایل رفاهی محروم اند ، کاری نمی کند؟

زندگی یک فریب بزرگ است انگار تا باور کنیم که باورها و اعتقادات خوب ما  ، بلایا را به دوردستها می راند و خوشبختی محقق می شود .    از گول خوردن و بازی خوردن در پیچ و خم های دنیا خسته ام و نمی دانم چرا هزاران نفر اصرار دارند که کائنات را می توان با اراده و اندیشه های زیبا به خوشبخت کردن آدمها واداشت؟!

من قانع ام به این زندگی ... و دوست دارم چیزهایی از آن را که سبب می شود تا تلخی هایش را طاقت بیاورم ... به درختها و حیوانات و پرنده ها و طبیعت و دشتها و کوهها احترام می گذارم که باعث می شوند تا زشتی های دنیا را کمتر ببینم .... صدای پای آب و شرجی دریا و افق هایی که دلم را آرام و رام می کند ، دوست دارم و می دانم که اگر اینها نبودند ، زندگی یک سلول انفرادی می شد و چنان جانم را می خراشید و عذابم می داد که در هر ثانیه هزار بار آرزوی مرگ کنم . 

دارد برف می بارد ... زمستان است و غروب جمعه ای که در زیر بار سنگین سرما به نفس زدن افتاده و اکنون در اتاقی با سایه روشن های تکراری اش ، یک مرد نشسته است و دارد اینها را می نویسد .  مردی که باورهایش در طول سالها تغییر کرده و دلش برای آنچه پیش از این بود ، تنگ شده است .    

من در دنیای وبلاگ نویسی و طی چند سال با کسانی آشنا شدم که هر کدام تجربه های جالبی برایم به ارمغان آوردند و سپس رفتند تا با مشکلات و خواسته های خویش کنار بیایند .     گذشت این سالها نشان داد که انسانها در مقاطعی از عمر خود به کسانی دل می بندند ... این علایق ، حاصل نیازهای دورانهایی از زندگی است . 

هر دوره ای که گذشت ، نیازهای تازه ای پدیدار خواهد شد و بالطبع باید به آدمهای تازه ای روی آورد.   مثل این است که وقتی زمستان گذشت باید شال و کلاه و پالتو را کنار گذاشت و به لباسهایی که برای بهار مناسب است ،  پرداخت .      باید مراقب بود ... نمی شود برای ماندن انسانها به خود امید داد ... نباید متعجب بود برای جدایی هایی که پس از چند سال زندگی مشترک به یک پایان تلخ می رسد . .. آدمها در هر فصلی از عمر ، زندگی خودشان را دارند و دلبستگی ها و وابستگی ها ، مقطعی و گذراست . 

حتی ازدواج هم نتیجه ی یک نیاز در دوره ای از زندگی است .   نیازی که ممکن است مانند یک شمع ، روشنایی بدهد و شعله اش ، حتی در برابر باد دوام بیاورد و عاقبت خاموشی را برگزیند .    برف دارد همچنان می بارد و فردا ، روزی است که خیلی ها آدم برفی می سازند و شادی می کنند . 

مخصوصا کودکان که به ساخته ی دستهای کوچک خود دل می بندند و نمی دانند ، آفتاب در کمین نشسته و آدمهای برفی شان را آب می کند و از آن آدمها فقط یک کلاه و یک هویج نارنجی باقی خواهد ماند .   برخی کودکان به گریه می افتند و برای مرگ آدم برفی های خویش زار می زنند و نمی دانند همه ی اینها تلاش زمستان و طبیعت است تا آنها را با گوشه هایی از اسرار مرگ آشنا کند .      کاش سمانه هم اجازه می داد که دخترکش در برف ، آدم برفی بسازد و آنگاه مرگش را در یک روز آفتابی ببیند و اکنون بتواند با واقعه ی مرگ مادرش کنار بیاید .  اما سمانه دلش نمی آمد که دخترکش در برف بازی کند ... مبادا سرما بخورد و بیمار شود . 

من آدم برفی های زیادی در کودکی هایم ساختم . .. آنها را در حیاط و پشت پنجره ای می ساختم که چوبی و به رنگ آبی بود .    دم به ساعت از پشت پنجره ی چوبی و آبی رنگ ، آدم برفی هایم را تماشا می کردم و به چشمهای سیاه شان که با ذغال ساخته بودم ، زل می زدم .... نمی دانم چرا چشمهای همه ی آن آدمکهای سفید مهربان بود؟ 

وقتی داشتند کم کم آب می شدند باز همان چشمهای مهربان را می دیدم .  آنها از این که داشتند مانند یک بیمار سرطانی رفته رفته آب می شدند و تحلیل می رفتند ، هراسی نداشتند . . . و بعد یک روز صبح که می آمدم پشت پنجره ، چشمهایی را می دیدم که بر زمین افتاده و دارند به آسمان نگاه می کنند و جز دماغ هویجی و شال گردنی کهنه ، چیزی در کنارشان نیست .   دلم می سوخت برایشان که مرده اند و گاه خودم را ملامت می کردم که اصلا چرا آنها را آفریدم تا اینگونه سوزناک بمیرند؟!

وقتی به ده سالگی رسیدم دیگر برای ساختن آدم برفی شوق و رغبتی نداشتم . . . مثل انسانی که ازدواج نمی کند تا بچه ای برای دنیا بیاورد و سپس رنجها و بیماریها و شکستهای آن بچه را ببیند و سرانجام دق کند .    نه ، این برف را سر ایستادن نیست .  اما من آدم برفی نمی سازم . 

شاید کودکانی را که می خواهند فردا آدم برفی بسازند از این کار بر حذر داشتم ... شاید هم به آنها بگویم که : باشه ، بسازید . اما بدونید که اونها تا چند روز دیگه می میرند .  . . . شاید هم تشویق شان کردم که برای آدمکهای سفید خود نامی بگذارند و عکسی از آنها بگیرند تا وقتی آب شدند و دیگر نبودند ، به عنوان یک خاطره در ذهن بچه ها بمانند .  مانند همه ی انسان هایی که دوست شان داشتیم و روزی مردند و ما اینک هر از چند گاه به عکس هایشان نگاه می کنیم و خاطرات شان را به یاد می آوریم .    یاد سایه افتادم .... هوشنگ ابتهاج .... مردی که گهگاه او را در یکی از محلات قدیمی رشت می دیدم و اینک مدتهاست که ندیدمش!؟؟!

در سروده ای از سروده هایش ، کودکی خود را به یاد می آورد و غروبی را که مقدمه ی شبی تاریک است و سپس ادامه می دهد :

آری ، آن روز چو می رفت کسی 

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم معنی "هرگز" را

تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه ای واژه ی شوم

خو نکرده است دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال 

چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم ، آه