قلبم را نمی خواهی؟

روزهای عمر فقط دردهایش را تکرار می کرد .  از نوجوانیهایش تنها و بی کس بود . . . زمین لرزه ی بیرحم ، مادر و پدر و خواهران و برادرانش را در زیر آوار خانه ی محقرشان بلعیده بود و از آن پس سهم او از دنیا فقط تنهایی و بی کسی و ماتم شد .  حالا دیگر یک جوان بود . . . برازنده و محجوب با چشمهایی که یادآور هوای ابری بود . . . هوایی که بوی باران داشت و هر آن می توانستی یقین کنی که خواهد بارید .

دلش می خواست از آن خانه ی کوچک و نیمه مخروبه بیرون بزند و برای تنهایی طولانی اش ، چاره ای بیابد . فکر می کرد باید عاشق شود و دل ببندد و پس از سالها درد کشیدن و مرور خاطرات غم انگیز ، برای آینده ی خویش کاری کند .  صبح زود از خانه بیرون زد و کوچه را ناآشنا یافت و سپس به یادش آمد که مدتها از خانه بیرون نیامده و برای همین ، کوچه و دیوارها و آدمهایی که از کنارش رد می شوند ، غریبه و ناشناس اند .

هوا سرد بود و آسمان ،خاکستری و گرفته . . . قلب خود را در دست گرفته بود تا ببیند کسی را می تواند پیدا کند تا قلبش را به او دهد و عاشق شود و اگر خدا خواست عاشق بماند ؟!؟

دستی در جیب و دستی دیگر قلبش را در خود جای داده بود . . . و خیلی زود احساس کرد همان دستی که قلبش را در خود گرفته است ، گرمتر از دستی است که در جیب لباس کهنه اش ، جا خوش کرده . . . رفت و رفت تا رسید به دختری با چشمان سیاه که شیطنتی در رفتار داشت و یواشکی در پناه گوشه ی چارقدش می خندید .  جوان ، قلبش را که در آن هوای سرد بخار می کرد ، به سمت دختر گرفت و گفت : می توانم قلبم را به تو بدهم . . . می خواهی؟!!

دختر با شیطنت اش به قلب نگاهی انداخت و کمی صورتش را برگرداند تا جوان خنده اش را نبیند . . . بعد نگاه کوتاهی به چهره ی مرد جوان انداخت و گفت : یکی دیگر و قبل از تو قلبش را به من داده و رفته برای کار کردن تا پولهایش را جمع کند و بیاید خواستگاری . . . نه ، من قلبت را نمی توانم بگیرم!

      جوان با نومیدی کمرنگی از دختر دور شد و رفت و رفت تا رسید به دو نفر از دخترانی که داشتند در پیچ یک کوچه ی خلوت با هم می خندیدند و وقتی او را در برابر خود دیدند ، جا خوردند .

مرد ، قلبش را به سوی آنها گرفت و گفت : این قلب من است . . . بیایید یکی از شما این را بگیرد تا عاشقم کند و زندگی تازه ای را آغاز کنیم .  آن دو نفر با لودگی به قلب و صورت محجوب جوان نگاه کردند و یکی از آنان گفت : چقدر شبیه قلب گوسفند است !!؟؟ اتفاقا پریروز پدرم یک گوسفند در حیاط خانه ذبح کرد و قلبش را به من داد تا کباب کنم . . . خیلی به این ، شباهت داشت ... نکند تو هم قلب گوسفند در دست داری و می خواهی بفروشی؟!!   این را گفتند و با صدایی بلند خندیدند و رفتند و مرد جوان را تنها گذاشتند و خیلی زود در خم کوچه ناپدید شدند .   

آن روز و روزهای دیگر باز هم مرد جوان بخت خویش را آزمود و تا می توانست راه رفت و به هر دختری که رسید ، قلبش را به نشانه ی یک هدیه به سوی او گرفت و هر بار با تمسخر و بی اعتنایی مواجه شد و باز هم به خانه ی محقر و نیمه مخروبه اش پناه برد و با این همه تلاش می کرد که اجازه ندهد بارقه های کم سوی امید از درونش برود و باز خانه ی دلش تاریک و سیاه شود .

در روزی دیگر که آسمان چون فیروزه ی نیشابور می درخشید و آفتاب ، گرمی می بخشید با سایه اش به راه افتاد .     دلش خوش بود که امروز تنها نیست و سایه ی خودش نیز همسفرش شده تا بلکه کمکش کند.

رفت و رفت تا رسید به کوچه ای باریک و خانه ای را دید که درش باز بود و پیرزنی با صورتی مهربان در کنار دیوار ایستاده بود و داشت به این سو و آن سو نگاه می کرد .

جوان آمد و سلام کرد و به پیرزن گفت : مادر ! منتظر کسی هستی؟  پیرزن جواب داد : نه ، فقط دارم خاطراتم را زنده می کنم .   مرد ، متعجب شد و باز پرسید : با نگاه کردن به این سو و آن سوی کوچه ، داری خاطراتت را زنده می کنی؟        پیرزن با مهر و حوصله جواب داد : سالها می آمدم جلوی در خانه می ایستادم و نگران بودم که چرا پسرهایم دیر کرده اند ؟؟ وقتی از دور می دیدمشان ، انگار دنیا را به من می دادند و بعد که می آمدند ، کنار سماور می نشستند و من هم برایشان چای تازه می ریختم و آنها نیز برای من حرف می زدند و از آرزوهای خود چیزهایی می گفتند . . . پیرزن آهی کشید و قدری سکوت کرد و باز ادامه داد : آن وقتها جنگ بود و پسرهایم می خواستند بروند جنگ . . . و اولین آرزوی شان این بود که رضایت مرا بگیرند . من هم در یکی از همان روزها اجازه دادم و گفتم که در نبود شما و پدر مرحوم تان ، خودم می توانم بار زندگی را به دوش بکشم .  بالاخره پسرهایم رفتند و با بدنهایی خونین و چاک چاک برگشتند و من برای همیشه تنها شدم .   مرد جوان یکه خورد و انگار بر جا خشکش زده بود .  نمی دانم در آن حال چه در ذهنش گذشت و با خود چه اندیشید ؟!!  اما ناگهان قلبی را که در دست داشت به سوی پیرزن گرفت و گفت : مادر ! این قلب من است . می خواهم آن را به کسی بدهم تا عاشقم کند و از یک تنهایی طولانی ، رها شوم .

            پیرزن با نگاهش خندید و بی آنکه متعجب شود ، قلب را از دست جوان گرفت و او را به خانه برد تا از آن لحظه به بعد ، مادرش باشد و درددلهایش را بشنود و برایش چای تازه در استکان بریزد و لباسهایش را بشوید و برایش بهترین غذاها را بپزد .  مرد جوان آمد و نشست در کنار سجاده ی پیرزن و نگاهش را دوخت به یاسهای خشک شده که در اطراف مهر و تسبیح کربلا عطرافشانی می کردند . . . و بعد شبها دراز می کشید در بستری که بوی مادر می داد و به قصه های پیرزن گوش می سپرد و با خنده هایش می خندید و با اشکهایش ، می گریست .  گاهی وقتها به خودش می گفت : اگر پیرزن پشیمان شود و بخواهد قلبش را پس دهد ، محال است که آن را بگیرد و دوباره در کوچه ها آواره شود.  بعد از اینها به خود می گفت : چقدر خوب شد که این پیرزن را یافتم و قلبم را به او دادم ... اینطوری توانستم طعم بی نظیر داشتن یک مادر را که برای سالهای طولانی از من دریغ شده بود ، بچشم و دلتنگیهایم را با قصه ها و حرفها و محبتها و دستپختها و بوی خوب جانمازش ، به فراموشی بسپارم .



فقط چند روز بدین منوال گذشت و پیرزن در بستر بیماری قرار گرفت و حالش هر روز بیشتر رو به وخامت می رفت .  مرد جوان ، اندوهگین و مغموم بر بالینش آمد و گفت : مادر ! می خواهی بروی و مرا تنها بگذاری؟

پیرزن به سختی پاسخ داد : پسر نازنینم ! تو در همین روزهای انتهای عمر ، باعث شدی تا حس کنم دوباره یک مادر شده ام . . . تو قلبت را به من دادی و عشق مادری را در من زنده کردی و چراغ خانه ام را پس از سالها پرنور ساختی. . . تو سبب شدی تا با رضایت و لبخند بمیرم و آن همه سختی و دشواری را در همین چند روز گذشته از یاد ببرم .        لحظاتی گذشت و پیرزن گفت : می خواهی دوباره قلبت را به تو بازگردانم؟

مرد جوان که اشکهایش بر گونه ها جاری بود گفت : قلبم را به تو دادم ... برای همیشه ... و حال امید دارم در آن دنیا باز تو را ببینم و باز در کنار تو زندگی کنم . قلبم را ببر . . . ببر به دنیایی که بهتر از این دنیاست و منتظر بمان تا باز به دیدارت بیایم و برای همیشه در کنار هم بمانیم . مادرم ! تو مرا از تنهایی رها کردی . . . و اکنون در حالی داری از دنیای من می روی که همه ی وجودم از نور محبت و عاطفه ات روشن است . . . تو مرا از تاریکی و بن بست نجات دادی و از این پس با یاد تو و با خاطره ی خوبیهایت و با آن سجاده ی خوشبویت ، زندگی خواهم کرد و لحظه ای باور نخواهم داشت که تنها و بی کس و بیچاره ام . زیرا تو را داشتم و برای آن دنیا نیز تو را خواهم داشت . . . مرد جوان دلش می خواست باز هم حرفهای دیگری را با مادرش در میان بگذارد .  اما حس کرد که پیرزن دیگر نفس نمی کشد . دستهایش در دست مادر بود و لبخندی بر صورت مهربان مادر می درخشید .   هنگامی که پارچه ای را بر روی صورت خندان و خرسند پیرزن می کشید ، در اتاق بوی یاس همه ی فضا را آکنده بود .

مقدمه وصال

این روزها دارم جوانه می زنم         انگار دارم سبز می شوم در این روزهای برگ ریز و زرد      و چقدر آسان است که در این خنکای مطبوع ، نشانی دستهای گرم تو را بیابم .

دارم سرریز می شوم از صخره های غرور        و می پیوندم به برکه ای آرام که تصویر تو را بر سینه اش نشانده  . . . و دلم آشوب است که مبادا سنگی بیفکنند بر آب      و تصویرت را موجهای کوچک از برکه برگیرند

در آسمان شناورم      مثل تکه ابری تنها      و امیدم به باد است تا مرا به تو برساند      تا در آغوشت چشمهایم برق بزند و آن گاه بباریم        و روان شویم در نهرهایی که در باغها  لالایی می خوانند    

 چقدر کار دارم این روزها     باید به خاطره ی برگهایی که بر زمین می افتند ، گوش کنم       باید دلداری دهم به شاخه های بی بار       و سخن بگویم با باد بی قرار

 



*در یکی از سالهای دور تنها و بی همراه به دیدار پاییز و جنگل رفتم .  درختان همه در خواب بودند . . . در میان شان گشتم و سرانجام یکی را یافتم که هنوز بیدار بود .      وقتی حرف می زد ، صدایش بوی اندوه و فراق و جدایی داشت و مثل این بود که دنیا به پایان رسیده است .    خواستم دلداری اش دهم . . . پس گفتم : نگران نباش درخت جان    باز هم از خواب برمی خیزی و شکوفه می زنی و زندگی ات تازه می شود.

با همان لحن حزن آلود گفت : آدمها همیشه همین را می گویند     آدمها همیشه فکر می کنند تا سالهای طولانی برای زیستن و ماندن ، فرصت خواهند داشت       ولی ما درختها هر بار که پاییز می رسد و پیش از آن که به خواب رویم ، برای همیشه با یکدیگر وداع می کنیم و این گونه می پنداریم که تابستان گذشته آخرین فصل زندگی ما بوده است        برای همین است که قدر فرصتها و زندگی را از آدمها بیشتر می دانیم و هیچ وقت از بخشیدن سایه های مطبوع و برگ و بار دادن ، باز نمی مانیم .*




این روزها دارم فروتنی را از برگها یاد می گیرم       و برای همین است که دارم جوانه می زنم      در هوایی که بوی رفتن می دهد      این روزها دارم متواضع می شوم در تماشای پاییز       تا فروتنانه به تو برسم      تا مبادا به اتهام غرورم ، مرا بار دیگر از خویش برانی .

فردای مدرسه

سالها پیش به عنوان گوینده و خبرنگار در واحد مرکزی خبر ، کارم را شروع کردم و در همان ماههای نخست برای تهیه ی گزارش از مسابقات ورزشی زندانیان ، راهی یکی از سالنهای ورزشی شدم تا در جایی که توسط ماموران و تحت تدابیر امنیتی ، کنترل می شد ، وظیفه ام را به انجام برسانم .

وقتی با همکارانم وارد شدیم ، تعدادی از زندانیان با من سلام علیک کردند و به روبوسی و احوالپرسی پرداختند . گمان کنم حداقل ده دوازده نفر بودند که در آن جا مرا از قبل می شناختند . . . و چقدر برای ماموران و همکارانم شگفت انگیز بود که یک خبرنگار از صدا و سیما تا این اندازه ، رفیق و آشنا در بین خلافکاران و مجرمان داشته باشد؟!!  آن رفقای زندانی اغلب به جرم سرقت مسلحانه و قتل عمد و قاچاق مواد مخدر محکوم شده بودند و مجازات شان اعدام و حبس ابد بود .     خیلی دل شان می خواست که با من درددل کنند و برویم در گوشه ای و حرف بزنیم .  اما برگزاری مراسم و مسابقات و نظارت دائمی ماموران ، چنین فرصتی را برای هیچ کداممان پدید نیاورد تا پس از سالها ، دیداری تازه کنیم و از گذشته ها و خاطراتمان بگوییم .

آن مجرمان ، همکلاسیهای دوران مدرسه ام بودند . . . همبازیها و همقطارانی که با هم از سالهای دبستان و راهنمایی و دبیرستان ، خاطره ها داشتیم .

یادم می آید که حوالی ساعت هشت شب کارمان تمام شد و خواستیم برگردیم .  در بیرون از سالن مسابقات ، یک شب بارانی و پاییزی انتظار مرا می کشید تا اندوههایم را با آن در میان بگذارم و دلی سبک کنم .  از همکارانم خواستم که بدون من به اداره برگردند و مرا در آن شب سرد و بارانی تنها بگذارند .

یکی از آنان به شوخی گفت : وقتی این همه رفیق ابدی و اعدامی داشته باشی باید ازت بترسیم . . . و من در پاسخ هیچ نگفتم و آنها نیز خنده هایی را که تازه قرار بود بر لبهایشان نقش ببندد ، فرو خوردند و رفتند .

در خیابان مثل دیوانه ها راه می رفتم و با خودم حرف می زدم و یادم می آید در کنار درختی تناور که هنوز هم در کنار یک پل بر پا مانده است ، ایستادم و مثل آسمان آن شب ، اشک ریختم .

در آن حال به این فکر می کردم که : آن همه لطایف و شعر و ترانه و حکایت و روایت و داستان که از نظامی و مولوی و حافظ و سعدی و صائب و ناصر خسرو و دیگران به ما آموختند ، انتهایش همین بود؟

آخرش این بود که بروی و چند صد کیلو مواد مخدر قاچاق کنی و با نیروهای انتظامی درگیر شوی و با اسلحه چند درجه دار و افسر را بکشی و مجروح کنی و یا در دعوایی نابرابر دست به کارد ببری و جان دو نفر را بگیری و یا با تفنگ به بانک بزنی و  . . . . . !؟؟!!



امشب ، شب اول مهر است و تا چند ساعت دیگر هزاران دانش آموز به مدارس می روند . . . دانش آموزانی که در همان روز اول ، لباس هایشان بوی مداد و پاک کن می گیرد و در برابر چشمهای مهربان پدرها و مادرهای خویش خیلی زود قد می کشند و بزرگ می شوند .  کسی چه می داند که پس از آن ، روزگار با آنها چه خواهد کرد؟  کسی چه می داند که هر قدر بزرگ تر می شوند ، مشکلات شان نیز به همان سرعت بزرگ خواهد شد؟!   برای همین چیزهاست که همیشه در چهره و رفتار معصومانه ی کودکان دبستانی ، حسی را به دست می آورم که دلم را می گریاند .    ما نیز روزی با همان معصومیتها در مدرسه بودیم و نمی دانستیم که پس از آن همه بی ریایی و لبخندهای تمام ناشدنی و چهره های گشاده و گاه گریان ، باید عاشق شد ، شکست خورد ، تحقیر شد ، بیکار شد ، به شغلهایی بیهوده تن داد ، طعم مستاجری را چشید ، برای موفقیتهای کوچک و دم دستی در حد فتح قسطنطنیه جنگید ، مرگ پدرها و مادرهای مهربان را دید و در یک کلام بسی رنج برد .

امشب دلم می خواهد در خواب ، قطعه ای از دوران مدرسه را ببینم . . . شاید بچه هایی را که روزگاری از برگ گل نیز پاک تر بودند ، ملاقات کنم .   یعنی می شود همین امشب و فقط برای لحظاتی دریچه ی کوچکی از یک رویا را به رویم بگشایند ؟!