سالها پیش یکی از عزیزانم را بر اثر ابتلا به سرطان خون از دست دادم . روزی که فهمیدیم ، او نمی دانست و گمان می کرد که این تب و ضعف شدید ، بر اثر روماتیسم است .
آخر از مدتها قبل دچار روماتیسم بود و هر از گاه ، دچار عوارضی می شد و بعد رفته رفته و در پی درمانهای لازم حالش رو به بهبود می رفت . من هم انگار خود را به "نفهمی" زده بودم و باورم نمی شد که او سرطان دارد و اتفاقا بیماری اش از نوع بدخیم است . با اینکه کار و زندگی ام در طول هشت ماه تعطیل شده بود و دائما برایش خون و پلاکت و داروهای مخصوص شیمی درمانی را فراهم می آوردم ، باز گمان می بردم که اینها همه از نادانی و جهالت پزشکانی است که نمی فهمند . حتی در آخرین روزهای بیماری اش که حال بسیار بدی پیدا کرده بود و ما مجبور شدیم که او را از بیمارستان آراد به بیمارستان شریعتی منتقل کنیم تا با محبت دوستان بسیاری که در آنجا بودند برایش اوضاع مناسب تری را مهیا نماییم ، باز مطمئن بودم که اینها همه بازیهای زندگی است و او سرطان ندارد و پزشکان ، علت اصلی بیماری اش را نمی دانند . هر روز در حیاط بیمارستان می نشستم و به در ورودی چشم می دوختم و اطمینان داشتم که مردی با یک صورت نورانی و زیبا وارد خواهد شد و بعد به سوی بخش بیماران سرطانی خواهد رفت و عزیزم را برای لحظه ای لمس کرده و سپس او برخواهد خاست و آن وقت من با شادی و سرعت به حسابداری خواهم رفت و هر قدر پول که لازم باشد به حساب بیمارستان واریز کرده و او را از آن اتاقهایی که بوی مرگ و نومیدی می داد ، رهایی بخشیده و به خانه بازش خواهم برد . . . و بعد تا می توانم نازش را به جان خواهم خرید و در پرتو محبت و لبخندهایش تا ابد زندگی خواهم کرد . اما آن مرد رویایی که باید از در ورودی می آمد و عزیزم را شفا می داد ، نیامد .... تا شبی که در کنارش بودم ، گریه اش را برای اولین بار دیدم .
در میان هق هق و اشکهایش ، آرزوی مرگ می کرد و بعد مرا چند بار قسم داد که برایش ناراحت نباشم و خود را در برابر مشکلات آینده نبازم . . . و من چقدر خونسرد ، ماندم و نگاهش کردم و هیچ نگفتم و در انتها با لبخندی ، حرفهایش را به شوخی گرفتم و خواستم بدین وسیله دلداری اش دهم که اینها همه دروغ است .
اما دقایقی بعد در حیاط بیمارستان آن قدر گریه کردم و زار زدم که هر عابری می آمد و در کنارم می نشست و با من همدردی می کرد . اکنون و پس از این همه سال که او رفته است ، افسوس می خورم که چرا زمانه ی بیرحم اجازه داد تا بغض و غرورش در برابرم بشکند و من گریه هایش را ببینم .
کاش زودتر از اینها می رفت و من لااقل گریستنهای او را نمی دیدم . . . برای همین وقتی که از دنیا رفت ، رضایتی در اعماق قلب و روحم حس می کردم و خوشحال بودم که رنجهایش در این دنیا پایان گرفته است.
از آن روز دلم نمی خواهد به چنین بیمارانی کمک کنند ؟! این کمکها اگرچه بر عمرشان اضافه خواهد کرد ، با این وجود اطرافیان و خود بیماران را نیز عذاب خواهد داد . کودکانی که به سرطان مبتلا هستند ، از بازی و نشاط و شادیهای متناسب با سن خویش و از بسیاری مواهب در زندگی عادی بهره ای ندارند و این در حالی است که والدین آنها روزی چند بار می میرند و زنده می شوند . آن وقت موسسات خیریه در تلاش اند تا برای همین کودکان ، کمکهای نقدی جمع آورند و بر ماهها و حتی سالهای عمرشان بیفزایند .
عمری که فاقد کیفیت و شادمانی است و شاید تنها فایده اش این است که نقاشیهایی با مضامین تلخ ، از همان کودکان باقی بگذارد . در این اثنا چه بسیار بیمارانی که از دردهای متعدد و البته درمان پذیر رنج می برند و به دلیل نداشتن توانایی مالی در کنج خانه ها و یا بیمارستانهای شلوغ دولتی ناله می کنند و کسی از موسسات خیریه در فکرشان نیست . من به مهر و عشق و عاطفه و محبتهای با شکوه ایمان دارم .... اینها را می فهمم . اما دلم نمی خواهد به کسی که با تشخیص پزشکان ، عمر کوتاهی دارد کمک کنم تا چند صباحی بیشتر زنده بماند و خود و اطرافیان خویش را در محنت و درد و اندوه فرو ببرد .
این باور عجیب را از هجده سال پیش در خود یافته ام و جالب اینجاست که در این سالها هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی ، نظرم بر نگشته است . من روزگاری از افراد معتاد که داشتند از درد خماری به خود می پیچیدند و گدایی می کردند ، می گریختم . اما اینک هر وقت کسی را ببینم که از درد و خماری عذاب می کشد ، بلافاصله مبلغی به او می پردازم تا هر چه سریعتر از درد نجات پیدا کند .
حتی روزی دو معتاد را سوار ماشین خود کردم و چون فهمیدم که رمقی در جانشان نیست ، آنها را به آدرسی که داشتند بردم و مدتها در زیر آفتاب داغ تابستان برای آن دو نفر معطل ماندم تا با پول من مواد بخرند و خود را بسازند . وقتی آمدند و دیدم که لپ های هر دو گل انداخته و دیگر از درد نشانی در چهره و جسم شان نیست ، لذت بردم . آنان وقتی بهتر شدند ، اظهار شگفتی می کردند ... حتی یکی از همان دو نفر به من گفت : دمت گرم ، ببخشیدا یا شما دیوونه ای یا خودت قبلا معتاد بودی و درد ما رو می دونی؟!!!
شک ندارم که بسیاری از دوستان نازنینم از این نوشته در عجب خواهند شد و شاید در دل به من بخندند و پیش خود بگویند : فلانی زده به کله اش !؟
اما من ایمان دارم که ما آدمها عادت کرده ایم تا به دردهای لاعلاج و بزرگ و البته درمان ناپذیر توجه کرده و برای رفع همان دردها اقدام کنیم ... و بعد هم خود را می زنیم به کوچه ی علی چپ و فکر می کنیم که موجبات مداوای کس و یا کسانی را فراهم آورده ایم و لابد در نزد حضرت باریتعالی از پاداش و اجری عظیم بهره مند خواهیم شد . غافل از اینکه می شود در بسیاری اوقات با یک لبخند ... با یک ساعت وقت گذاشتن برای شنیدن درددلهای انسانی تنها ... با یک ده هزار تومانی و پیچاندن نسخه ی یک فقیر که شبها تا صبح از درد پا و زانو می نالد و قادر نیست برای خود آمپول مسکن بخرد ، دردهایی را از بین برد .
در دنیای امروز همه عادت کرده اند که لقمه های بزرگ بردارند . کمتر کسی را می شود دید که به حقوقی ناچیز و اندک راضی باشد و شغلی را بپذیرد ... مگر آنکه واقعا ناچار باشد؟!!
انگار در روزگار ما که اغلب لقمه های بزرگ بر میدارند ، فقط درمان دردهای بزرگ و کشنده بورس پیدا کرده است !؟؟! بر من ببخشایید
روزی در جمع دوستان بودم و سخن از نوشته های روی سنگ قبرها به میان آمد . . . و از یادآوری بسیاری از اشعار و مطالبی که بر روی این سنگها نوشته بودند ، خندیدیم . به عباراتی مثل "پدری دلسوز و مهربان" و "مادری فداکار" بسیار خندیدیم .
آخر پدرهایی که ما می شناختیم یا "خانوم باز و عیاش" بودند و یا اینکه اصلا نمی دانستند بچه هایشان در چه کلاسی درس میخوانند؟؟! آن مادران فداکار هم در کار چشم و همچشمی و رصد کردن آرایشگاههای باکلاس و مانیکور و خرید و فروش ماشینهای مدل بالا فعالیت داشتند و بچه هایشان اغلب در طول زندگی از دست پخت آنها سهمی نمی بردند و باید با املت و نیمرو و فاست فود ، شکمهای خود را سیر می کردند .
پیشنهاد کردم برای جلوگیری از آبروریزیهای پس از مرگ ، تا فرصت باقی است هر کدام چیزی بنویسیم و در خانه بگذاریم تا همان را بر روی سنگ قبرمان حک کنند . . . و جالب آن بود که بیشتر دوستان ، عبارات و اشعاری را نوشتند که اصلا به گروه خونی شان نمی خورد . . . و این نیز سبب خنده ی دوباره شد .
رفتار ما ایرانیها اغلب شبیه رفتار فراعنه ی مصر است . به موضوعاتی که به دوران بعد از مرگ ما منتهی می شود ، توجه زیادی داریم و معمولا برای ما خیلی مهم است تا چه چیزی روی سنگ قبرمان بنویسند و بازماندگان ما در مراسم ترحیم و هفتم و چهلم و سالگردها چه رفتار و عملکردی داشته باشند ؟؟ خیلیها می آیند و از قبل برای خود کفن می خرند ... کفنی که روی آن دعا و آیه نوشته اند که لابد کمک خواهد کرد تا از پل صراط بگذریم و از سختگیریهای نکیر و منکر خلاص شویم .
عده ای هم تربت کربلا در قبر مردگان خود می نهند و یا یک جلد قرآن را زیر سرشان می گذارند تا از بار گناهان اموات خود بکاهند . برای همین است که می گویم رفتار ما با فراعنه ی مصر شباهتهایی دارد . . . آنها نیز اشیا و وسایل و حتی خوراکیهایی در قبر خود می گذاشتند تا سبب راحتی شان شود و البته گرسنه و بی آذوقه نمانند .
از قیمت نجومی برخی سنگها که بگذریم ، خریداری قبرها در اماکن خاص و به بهایی سهمگین نیز در ردیف اعمال دیگر ماست که سبب می شود تا به مرگ ابهت ببخشیم . این همه بامبول در زندگی و دنیا کافی نیست ؟؟! دیگر چرا باید در باره ی مرگ نیز اطواری چنین شگفت انگیز ، طراحی کرد ؟
انسانهای امروز غالبا به لحاظ معناگرایی و رسیدن به درک صحیحی از زندگی و مرگ ، فقیرند . نمازها و دعاها و دستگیری از فقرا و مستمندان و بسیاری از امور خیر ، قلب شان را متحول نمی کند . به رفع بلا متمایل اند و می خواهند همواره در عافیت باشند و گزندی به آنان نرسد و شاید همین باور سبب می شود تا به شیوه هایی ، اسباب راحتی و آمرزش خود را در آن سوی مرزهای مرگ فراهم بیاورند . تقریبا همه ی دوستان و نزدیکانم می دانند که باید مرا پس از مرگ در یک روستا به خاک بسپارند . حتی الامکان در زیر درختی تناور و بلند تا نغمه پرندگان را بشنوم و خنکای نسیم و سوز بادهای پاییزی و زمستانی را حس کنم . می بینید؟؟!! حتی من که این یادداشت را نوشته ام ، برای دنیای بعد از مرگ نقشه هایی دارم؟!! به نظرم چنان دنیا و ظواهرش در جان ما نفوذ کرده است که با معیارهای همین دنیا به مرگ و قبر و کفن و نوشته های روی سنگ مزار و غیره فکر می کنیم . مثل این است که دغدغه ها و تمایلات این جهان را دوست داریم با خود به جهان دیگر هم ببریم . . . مثل این است که در رها کردن این جهان ، به شدت عاجز و ناتوانیم . . . من بیش از همه برای خود تاسف می خورم . برای همان آرزویی که در باره ی روستا و درخت تناور نوشتم . این خودخواهی من است !؟؟
زیرا در همین روزگار ما هزاران نفر بی نام و نشان و گمنام ، در دل خاک خفته اند و اثری از آنها بر جای نیست . آن وقت امثال من برای نوشته های سنگ مزار خود و برای جایی که باید دفن شویم ، نقشه ها در سر می پرورانیم .
این روزها گرمای هوا در خوزستان به پنجاه درجه هم رسیده است و لابد نمی توانید تصور کنید که آدم بتواند بدون برق و یخچال و کولر در چنان شرایطی زندگی کند ؟! به خصوص که خانه ای هم در کار نباشد و بدون سرپناه در بیابان رها باشی و فقط برایت نوشیدن آبی از یک تانکر که در زیر آفتاب ، داغ شده میسر باشد . اما قبل از این روزها و سالها ، هزاران نفر از مردان این سرزمین در چنان وضعیتی زندگی کردند و برای اعتقاد و باورهای خود ماندند و جنگیدند .
با فرمانده ام که مردی ترسو بود ، دعوا کردم ... بعد از حدود چهل و هشت روز تقاضای مرخصی کردم تا به اهواز بروم و لااقل تنی به حمام برسانم و از طریق تلفن ، با خانواده ی نگران و آشفته ام تماسی بگیرم .
آن وقتها در حوالی خرمشهر بودیم و تازه شهر آزاد شده بود . . . اما فرمانده اجازه نداد و گفت : فعلا باید بمانی و منتظر باشیم تا اگر از یگانهای دیگر کمک خواستند ، تو را به عنوان راننده ی کامیون مهمات به هر جایی که لازم شد ، اعزام کنیم .
گفتم : همه ی همقطارانم را به مرخصی شهر فرستادی ... اجازه بده من هم بروم و سریع برگردم . گفت: نمی شود . اجازه نمی دهم . او گروهبان یک بود ... و در غیاب افسری شجاع که در عملیات به شدت مجروح شده بود ، فرماندهی گروهان را در اختیار گرفت . اما هیچ وقت شهامت آن را نداشت که با بچه ها به قلب دشمن بزند . همیشه در انبار گروهان که حداقل با خط مقدم ده کیلومتر فاصله داشت ، می ماند و با بی سیم در جریان قرار می گرفت ... و این فرماندهان دسته ها بودند که گروهان را هدایت می کردند .
وقتی لجاجت او را دیدم و خارشهای شدید بدنم را به یاد آوردم که پر از شپش بود ، به او ناسزا گفتم و بی آنکه منتظر اجازه اش بمانم راهی شدم و کیلومترها با پای پیاده در بیابان رفتم و رفتم تا به جاده ی اصلی رسیدم و از آنجا به وسیله ی یکی از خودروهای عبوری ، عازم شهر شدم .
آن قدر از شهر و آدمهای معمولی دور مانده بودم که مدتها در اهواز فقط به زنها و مردها و کودکان نگاه می کردم و بعد تا جایی که توانستم آب طالبی و آب هویج و بستنی خوردم . در یک حمام عمومی که خیلی هم شلوغ بود ، تا می توانستم زیر دوش آب سرد و گرم ، تن را شستم و نمی دانستم که این همه شستشو نخواهد توانست شپشها را از من و لباسهایم بیرون بریزد .
وقتی بازگشتم غروب بود و خورشید داشت در افق پایین می رفت . . . همه ی خوشیهایم در شهر زودگذر بود و فرمانده با توپ و تشر به استقبالم آمد و گفت که اضافه خدمت جانانه ای در انتظارم است. به او و حرفهایش توجهی نکردم و به سنگرم رفتم تا کمی دراز بکشم و شیرینی شنیدن صدای پدر و مادرم را که از آن سوی خط تلفن ، قربان صدقه ام می رفتند و گریه می کردند ، برای چندمین بار مزه مزه کنم .
آن روزها و پس از فتح خرمشهر تیپ ما در حال استراحت بود .... استراحتی زیر آفتاب بیرحم خوزستان و در سنگرهایی پر از عقرب و موش و مار !!؟ صبح روز بعد فرمانده مرا خواند و گفت : از تیپ یکم کمک خواسته اند و چون آنها در حال حاضر مشغول نگهداری از خط مقدم هستند ، تقاضا کردند تا یک کامیون مهمات به صورت مامور در اختیارشان باشد . فرمانده می خواست که پس از فرا رسیدن شب حرکت کنم و از جاده ای بسیار باریک و خطرناک ، کامیون را عبور دهم و به تیپ یک ملحق شوم .
گفتم : همیشه من دارم برای این یگان جان می کنم . چرا بقیه باید بخورند و بخوابند ؟!! گفت : اگر بروی ، اضافه خدمتت را رد نمی کنم ... ضمنا آنها بعید است که بتوانند از آن جاده به سلامت بگذرند .
اندکی فکر کردم و دیدم که اگر بخواهم برای مدتی از دست این فرمانده ی عقده ای دور بمانم ، احساس آرامش خواهم کرد . در ضمن اضافه خدمت هم نصیبم نخواهد شد و برایش بهانه ای باقی نمی گذارم .
بنابراین در شب به راه افتادم و با چراغهای خاموش و در زیر آتش بی امان دشمن راهی شدم .
نیمه های شب رسیدم . . . و به سرعت کامیون را در پشت خاکریزی کوچک گذاشتم و به سوی خاکریز بزرگتری دویدم و بر سینه اش چاله ای یافتم و در آن نشستم . حال بدی داشتم ... در راه چند خودروی سبک و سنگین را در همان جاده دیده بودم که یا بر اثر اصابت خمپاره منفجر شده و یا به علت دستپاچگی رانندگان ، از جاده بیرون افتاده و برگشته بودند . صدای آه و ناله ی مجروحان و مخصوصا رزمنده ای که داشت در زیر چرخهای یک خودروی سنگین فریاد می زد ، آزارم می داد .
حال من در یک چاله ی کوچک بودم و باید برای مدتی نامعلوم در آن زندگی می کردم . سقفی بالای سرم نبود و سنگرهای تیپ یکم لااقل صد متر از من فاصله داشت .
صبح روز بعد فکر کردم که به یکی از سنگرهای تیپ یک بروم و با آنها بمانم ... اما نمی دانم چرا حوصله اش را نداشتم ؟!! ترجیح دادم در همان چاله ودر زیر آفتاب داغ بمانم و تنها باشم .
هر روز ظهر یک وانت می آمد و لحظه ای در زیر خاکریز ترمز می کرد و برایم کیسه فریزری را که مقداری غذا در آن بود ، پرتاب می کرد و سریع دور می شد . در بین خاکهای پایین خاکریز گشتم و بطور اتفاقی یک بشقاب فلزی کهنه یافتم ... جعبه های مهمات را که همیشه در بیابانهای جبهه زیاد بود ، می شکستم و آتشی می افروختم و در بشقاب قدری آب و سپس اندکی چای خشک در آن می ریختم و به این ترتیب روزی دو سه بار چای می خوردم . چای خشک را از سنگرهای تیپ یک می گرفتم و گاه چند نخ سیگار هم به من می دادند . زندگی آن روزهای من در گرمای بالای پنجاه درجه فراموش نشدنی است ... زندگی دشواری که سه هفته به طول انجامید . . . در سنگری بی سقف و در زیر آفتاب و جان به در بردن از نیش عقربهای زرد و ترکش خمپاره های زمانی !!؟؟ خمپاره های زمانی وقتی به بالاترین ارتفاع در آسمان می رسید ، منفجر می شد و ترکشها مانند باران بر زمین می ریخت . این اتفاق در شب بیشتر تکرار می شد . . . و من بارها از خواب می پریدم و در گوشه ی چاله ام کز می کردم و منتظر می ماندم تا بالاخره یکی از همان ترکشها در جانم فرو رود . اما حتی یک بار هم این اتفاق نیفتاد و من در آن ایام و در سن نوزده سالگی یقین یافتم که حتی در امن ترین خانه ها نیز مرگ می تواند به انسان دست یابد و او را از میان انبوه ناز و نعمت برباید .
وقتی دوران جبهه به پایان آمد ، خاطرات آن چاله نیز برایم جاودانه شد ... و اکنون وقتی تابستان از راه می رسد ، تلخی آن تبعید سه هفته ای نیز در جانم زنده می شود . امروز در برابر باد کولر نشسته بودم و داشتم مثل همیشه آن روزها را به یاد می آوردم . . . ترکشها و بشقاب کهنه و کیسه فریزر محتوی غذا و شبهای تنهایی و ترس ... و زیستن در زیر آفتاب داغ و محرومیت از سایبانی کوچک و . . . راستش برای خودم گریه ام گرفت . به خود گفتم : بیچاره تو بیچاره تو چه جانی کندی در آن برهوت مرگبار؟؟!!
اما خیلی زود اشکهایم را زدودم ... یاد دوستانی که در همان روزها از کنارم رفتند ، سبب شد تا گریه ام را کنار بگذارم . یاد مسعود رحیمی و قاسم فلاح کهن و رمضانعلی ساعی و محمد ایازی و خیلیهای دیگر !!
راستش را بخواهید در همان ایام هر گاه به مرخصی می آمدم و چند صباحی در خانه و رفاه بودم ، حس خوبی نداشتم . زیرا در همان روزهای مرخصی ، رفقا و عزیزانم داشتند بدون برق و پنکه و یخچال و زیراندازی مناسب با شپش و عقرب و مار و ترکش و خطر می ساختند .... و البته چقدر در همان روزهای سخت ، بر لبهای ما لبخند و سخنان زیبا وشیرین جاری بود ؟!!
شاید دو سال قبل و در آستانه ی تابستان ، این فایل صوتی را فراهم آوردم .
به یاد دوستی مهربان ، متن آن را نوشته بودم . حال چنانچه تمایل به شنیدن
دارید لطفا اینجا کلیک کنید .
در بیشتر زمینه ها از امتحان دادن و امتحان کردن دیگران ، دلگیر می شوم . از اینکه زنی با کمک دوست خویش ، شوهرش را توسط تماسهای تلفنی امتحان کند و بعد پای شوهر بیچاره بلغزد و گند کار در بیاید و زندگی مشترکشان برای همیشه در هاله ای از تردید قرار بگیرد و یا کارشان به جدایی و طلاق بکشد ، متنفرم .
از اینکه هزاران نفر را ببرند روی صندلیهایی بنشانند که مستعمل و چوبی است و کمر درد بگیرند که مثلا کنکور بدهند ، بیزارم و تنفرم از آن سوالات گمراه کننده و مسخره ، بیشتر است .
ما با دغدغه ها و گرفتاریها و تمایلات خویش اغلب در این امتحانات مردود می شویم و این را ممتحنین هم می دانند ... اما نمی دانم چه لذتی می برند که باز دیگران را امتحان کرده تا رنجها و اشکها و ندامتهایشان را ببینند .
این روزها در فضاهای مجازی هم دارند عده ای ، عده ای دیگر را امتحان می کنند تا بفهمند این زن مجرد است یا متاهل ؟ آن مرد واقعا متاهل است یا پولدار ؟؟ بعد می روند و قرار می گذارند تا به طور حضوری هم امتحان کنند و معمولا در بن بستهایی گرفتار می شوند . شاید تنها کسانی که حق دارند دیگران را امتحان کنند ، ماموران راهنمایی و رانندگی باشند ... که مبادا جان و مال مردم توسط افرادی ناشی در معرض نابودی و خطر قرار بگیرد .
هر سال روزهای برگزاری کنکور برایم دردآور است ... هزاران نفر جوان آرزومند ، در این روزها ناچارند به سوالاتی جواب بدهند که به اشکالی عجیب و نامفهوم نوشته شده و چه بسا که جوانان پرتلاش جواب همه را بدانند و با این وجود چون پرسشها را در لفافه های ابلهانه و خودخواهانه پیچیده اند ، از پاسخگویی درست باز می مانند .... و برای همین است که ما دکتر و مهندس بیسواد و کارنابلد زیاد داریم . زیرا در کلاسهای کنکور قلق مناسب برای پاسخ به سوالات کنکور را فرا گرفته و اکنون در مقام عمل و در حالی که از هوش پایینی برخوردارند ، سبب زحمت دیگران و خجلت خویش می شوند .
ما در زندگی امتحان می کنیم و امتحان می شویم و غالبا حاصل این همه امتحان ، آن چیزی نیست که در نظر داشتیم . ماجرای رسوایی یکی از مجریان معروف تلویزیون که حتما در روزی توسط گزینش صدا و سیما امتحان شده و نمره ی قبولی گرفته است ، ثابت می کند که امتحان دادن و قبولی ، تضمین کننده ی همه چیز نیست . کما اینکه بسیاری از کارمندان که مصاحبه و امتحان داده اند و بعد از قبولی به دستگاهی راه یافته اند ، به اختلاس و تبانی و زدوبند و غیره مبتلا شدند و حتی با پول ملت از کشور گریختند .
اینها را کسی دارد می نویسد که خود در هر امتحانی با عزمی محکم و اعتماد به نفسی فراوان ، از سدهای بزرگ و کوچک بسیاری عبور کرده است ... اما می دانم که اغلب اشخاص از امتحان شدن و امتحان دادن ، بیزارند .
اگر در پی آرامش هستید و زندگی آرامی می خواهید ، از امتحان کردن دیگران تا حد ممکن دوری کنید . در بسیاری موارد امتحان فقط باعث شناسایی ضعفها و سستی آدمهاست ... ضعفها و سستیهایی که اغلب زاییده ی تربیت خانوادگی و نظام آموزشی و معضلات اجتماعی است و براستی انسانها در پیدایش آنها تقصیر چندانی ندارند .