در خلوت خویش

یادت هست ؟!؟  این روزهای اردیبهشت را می گویم . . . دارخوین ، کارون ، پل فلزی بزرگی که بر روی رودخانه قرار داده بودند ، آن نخلهای غمگین ، آن بیابانهایی که تشنه ی آرامش بودند ؟؟

              بیابانهایی که شاید از ابتدای پیدایش خود در سکوت و خلوت زیستند و ناگهان در روشنایی ضعیف یک سحرگاه ، هزاران نفر را دیدند که سلاح در دست دارند و همگی پوتینهای سیاهی پوشیده بودند که خاک بیابان از تیرگی شان می کاست .        بیابانهایی که قرنها دل شان خوش بود به شبهای پرستاره و محبت نسیم صبحگاهی و بارانهای گاه و بی گاه و سیل آسا . . . تا رنج سوختن در زیر آفتاب را تاب بیاورند؟

      بیابانهایی که هر شب کارون در گوش شان آواز می خواند و گاه روزها می گذشت و پرنده ای بر فرازشان پر نمی زد و کسی به کارشان ، کاری نداشت؟!    یادت هست چنان روزهایی را ؟؟  روزهایی که بیابانهای ساکت و خاموش را برآشفتیم تا در دورترها بر دشمن دست یابیم؟؟    یادت هست آن آخرین شب را ؟؟  آن شب در کنار نخلهای دارخوین را می گویم . . . شبی که انگار دل و جانت از مهر هستی و محبت زندگی ، تهی شده بود؟

آن شب در بیابان حقیقت را دیدی ؟؟  آنجا که مرگ و زندگی با هم و در کنار یکدیگر ایستاده بودند ؟؟  شبی که خالی بود از دلتنگی برای خانه و عزیزان و خاطرات خوش گذشته . . . به قول امروزیها "هنگ" کرده بودی و خیره ماندی به روبرویت و فقط یک سوال در ذهنت می پیچید و خود را به دیواره ی مغزت می کوبید که : یعنی این آخرین شب من است؟؟!   یادت هست دست بردی به جیب پیراهن ات و کاغذی خاک آلود را بیرون کشیدی و آن را برای چندمین بار خواندی؟؟          وصیت نامه ات را می گویم . . . آن شب وقتی باز هم نوشته ات را خواندی ، خنده ات گرفت!!  به نظرت مسخره آمد . . . آخر یک جوان بیست ساله تکلیف کدام دارایی و مال و اموالش را باید روشن می کرد؟؟  جوانی که خانواده و دوستان و عزیزانش او را به اندازه ی تمام دنیا دوست داشتند ، بابت کدام بدی و نامردی باید از کسان خویش حلالیت می طلبید؟  

به نظرت آمد که همه اش بیهوده است . . . به خودت گفتی : اگر بمیرم ، این کاغذ فقط برای این خوب است که پدر و مادرم را بارها بگریاند و داغشان را سنگین تر کند .

پس کاغذ را رها کردی تا آن باد ملایمی که در شب بیابان می وزید ، وصیت نامه ات را بردارد و به هر کجا خواست ببرد . . . یادت هست؟؟   دیگر سبک و رها شدی و بر خلاف روزهای اول که به جبهه آمده بودی از مرگ و مردن هراسی در دل نداشتی .    حقیقت را در همان بیابانها می دیدی و تلاش می کردی با عقل و تجربه ی آن دوران ، فلسفه ی زیستن و مرگ را در قابی ببینی که روزگار در کنار نخلها و کارون و بیابان ، برای تو ساخته بود .   یادت هست آن شب ، بیمار بودی و در تب شدید می سوختی ؟   گلودرد هم داشتی و میدانستی که وقتی گلودرد به سراغت بیاید ، باید حتما کلی دوا درمان کنی تا پس از چند روز بهتر شوی.

دلت می خواست با آن تنی که درد می کرد در زیر پتو بخوابی تا تحمل آن تب و لرز ، قدری برایت آسان شود . . اما باد خنک و بی پناهی تو در بیابان و مردانی که هر یک به اندیشه های خود مشغول بودند ، به تو فهماند که هر چه هست باید این ساعات را پشت سر بگذاری و فقط منتظر فرمان باشی تا با همقطارانت برخیزی و به سوی خاکریزهای دشمن حرکت کنی . . . چقدر دلت می خواست در بستر بخوابی و همه ی تن خود را در زیر پتو و لحافی سنگین پنهان کنی تا تب و لرزی که جانت را فرا گرفته بود ، آن همه آزارت ندهد . 

اینها را یادت هست ؟؟   اما راه دشواری در پیش بود و سرانجام برخاستی و با بچه ها به سوی دشمن رفتید . . . و آن قدر خوف و خطر در راه بود که تب و لرز و درد گلو هم از یادت رفت .  

صبح زود و پس از یک درگیری سنگین که توانستی برای چند دقیقه در چاله ای کوچک بخوابی . . . آن هنگام که با صدای بالهای چند یاکریم بیدار شدی و از خنکای بامدادی که بر گونه ها و پلکهای خواب زده ات می دوید ، لبخند زدی و خود را رها و سبک یافتی . . . راستی !؟ آن تب و بیماری و درد کجا رفته بود؟؟

هنوز و پس از این همه سال بارها همین سوالات را از خود پرسیدی و همچنان در مسیر سالهای طولانی ، بدون پاسخ داری زندگی می کنی و می روی و می آیی و باز هم نمی دانی که چرا در آن شب . . . در اوقاتی که هستی در برابر چشمهای خسته و مضطرب تو رنگ و روی دیگری داشت ، بی هیچ طبیب و دارویی ، حالت خوب شد ؟!؟  یادت هست ؟؟  آری می دانم که یادت مانده . . . فقط بدی کار در این است که روزمرگیها و حال ناخوش این روزگار نمی گذارد آن روزها و شبهای اردیبهشتی را هر از چند گاه در خاطری که بسی خسته است ، مرور کنی .   آری ، می دانم که همه ی آن گذشته ها را به یاد داری و این روزگار نامراد است که نمی گذارد آنها را بیشتر به یاد بیاوری .