شنیده ام در ارتفاعات شرق گیلان ضیافت شکوفه ها و گلها و نسیم و ابر و مه
آغاز شده است . جشنی بهاری و بی پیرایه که با معجزه ی بیداری زمین در
روزهای نخستین اردیبهشت ، طوفانی از رنگها را پدید آورده است و آن قدر
زیبا و دل انگیز و مسحور کننده است که بسیاری از به شهر رفته ها را نیز به
سوی خود می کشاند .
این ضیافت ... این جشن معطر که صداقت طبیعت را به یاد می آورد ... مرا نیز
وسوسه کرده تا فارغ از دعوت و دغدغه های بودن یا نبودن میزبان ، به سویش
بروم و خود را در دیدن آن رویای مقدس ، محق بدانم .
آری باز هم هزاران گل و فاخته و بلبل ... باز هم جوشش چشمه ها و دخترانی
که هر غروب کوزه های خود را پر می کنند ... باز هم ستارگان درشت در آسمان
شب ... باز برافروختن آتش در بخاری هیزمی ... و باز گوش دادن به لاییدن سگها
در سکوت نیمه شب ... و باز رویایی که در بیداری ، چشمان تماشا را متحیر خواهد
کرد . اگر چه سفر دشواری است و باید از جاده های گل آلود و مسافتهای طولانی
گذشت و بسیار خسته شد ... اما به دیدن رویایی بهاری در این روزهای تکراری و
بی خاطره می ارزد .
چنانچه خواستید احساس یک مسافر مشتاق را برای سفر به دیار گلها و رنگها
دریابید ، اینجا کلیک کنید .
به امید دیدار
در جایی دورتر از اینجا و آنجا . . . در آن سوی اقیانوسها و جزایر کوچک و بزرگ . . .
جزیره ای در آبهای آزاد جهان . . . چون نگینی سبز و درخشان در زیر آسمان نیلی این
جهان زیبا می درخشد .
جزیره ای که از آن می گویم ، کشوری کوچک است که لااقل چهار برابر کویت وسعت
داشته و آن را "مالیس" می نامند . کشوری که فقط یک شهر دارد و اغلب مردمانش
در حوالی پایتخت زندگی می کنند و به صورت قبیله های کوچک در سراسر مالیس
پراکنده اند .
از دویست سال پیش که مالیس به عنوام کشوری کوچک شکل گرفت ، حکومت آن
نیز در قالب رژیم سلطنتی استقرار یافت و پیران مالیس از همان موقع تصمیم گرفتند
تا پادشاه کشورشان را از میان هر قوم و نژادی که خواستند ، انتخاب کنند تا بدین
وسیله از بروز دیکتاتوری و استبداد در آن سرزمین پیشگیری نمایند .
پانزده سال قبل یکی از دوستانی که در مالیس ، منصب حکومتی داشت با من تماس
گرفت و مقام پادشاهی در مالیس را پیشنهاد کرد .
من و او در سفر به جزایر قناری با هم آشنا شده بودیم و از آنجا دوستی و رابطه ای
در بین ما شکل گرفت که تا امروز هم ادامه دارد .
در جزایر قناری فهمیدم که مردم مالیس از فرط بیکاری و رفاه به فراگیری زبانهای گوناگون
اشتیاق دارند و موسسات آموزش زبانهای خارجی در آنجا کارشان پررونق است .
پانزده سال پیش و زمانی که پادشاه آن کشور از دنیا رفت ، آنان به فکر استخدام یک
شاه جدید افتادند و از این روی با دخالت دوست شفیقی که در آن کشور داشتم ،
قرعه به نام من افتاد .
این که چه شد تا پذیرفتم و بروم ، بماند برای وقتی دیگر !! اما وقتی رفتم و دانستم
که دوستم پیش از این مرا مردی بس شریف و بزرگوار و دارای کمالات بی منتها توصیف
کرده و مردم مالیس برای آمدنم لحظه شماری می کرده اند ، بسیار مشعوف شدم .
مراسم استقبال و تاجگذاری ، با شکوه برگزار شد ... و من به عنوان یک پادشاه بر تخت
جلوس کرده و مشغول حکمرانی شدم .
مهمترین وظیفه ی پادشاه در مالیس این بود که به اختلافات و درگیریهای وقت و
بی وقت مردم و قبایل رسیدگی کند و البته به عدالت و راستی فرمان براند .
ما هم که از همان کودکی در کار عدالت و عدالت پروری بودیم ، چنان کردیم و دیری
نپایید که محبوبیتی به کف آوردیم .
در همان هفته های نخستین از ما خواستند تا همسرانی برگزینیم و حرمسرای سلطانی
را افتتاح گردانیم . . . خودداری کردیم و زیر بار نرفتیم و فرمودیم که از زنان کناره گیری
کردن به مراتب بهتر است و خیر دنیا و آخرت را به ارمغان آورد .
ابتدا مورد تحسین و تشویق واقع شدیم و مردم ما را حلوا حلوا کرده و در ستایش ما
شعارهای ملیح و زیبا سر می دادند .
اما با گذشت زمان کسانی شایع کردند که پادشاه از نیروی مردانگی محروم است و
برای همین تمایلی به ازدواج و گزینش همسران بسیار ندارد .
رفیق دوران سفر به جزایر قناری از من خواست تا بدین شایعات پایان داده و حرمسرایی
برای خود فراهم آورم . به نظر او این شایعات از اقتدار و ابهت مقام سلطانی می کاست
و اصلا خوبیت نداشت .
فرمودیم که در ایران آقا محمد خان قاجار با آن همه قدرت و اعتبار نیز زن و فرزند نداشته و
همه میدانند که ایشان را پیش از رسیدن به مقام سلطنت ، مقطوع النسل کرده بودند.
گفتند آری ... اما مردم مالیس بر اساس مطالعات تاریخی می دانند که آقا محمد خان فردی
عقده ای بوده و جز به خشونت و کندن چشم و بریدن زبان و کشتار ، حکم نرانده است و
اکنون بیم آن می رود که شما نیز پس از مدتی که بی زن و فرزند ماندید ، مثل او عقده ای
شده و به کشتار و قتال مردم حکم فرمایید .
القصه کار ما دشواریهایی یافت و اندک اندک چاره ای نیافتیم جز آنکه حرمسرای سلطانی
را پدید آوریم . در روز انتخاب همسران ،گروههایی از زنان و دخترکان را حاضر کردند و ما نیز
از مقابل شان رژه می رفتیم و به دیده ی خریداری نگاهشان می کردیم و یکی یکی از خیل
آنان کسانی را برمی گزیدیم .
بدیهی است که سلطانی چون من که از ایران باشد و لطایف شعر و ادب و هنر را در ایران
دریافته باشد ، سلیقه اش جز به انتخاب زیبایی و زیبارویان راه نمی برد .
پس هر زن را که زیبا بود برگزیدیم و به حرمسرا آوردیم و باید اقرار کنیم که از آن به بعد
تازه فهمیدیم که چقدر حماقت ورزیدیم و بیهوده خویشتن را محروم گردانده بودیم .
اما دیری نپایید که باز اختلافات و شایعاتی در کشور رواج یافت . . . سران قبایل در مالیس
به جان هم افتادند و ماجرا بالا گرفت .
فهمیدیم که دختران در برخی قبایل به لحاظ ژنتیکی زیبا بوده و در برخی قبایل نیز به همان
دلیل ، زشت و ناجورند .
چون ما فقط از زیبارویان حوری وش برگزیدیم ، بنابراین تعدادی از قبایل نیز از فیض فرستادن
دختران به حرمسرای پادشاه ، محروم ماندند و تصور کردند که به مرور زمان آنها که در
حرم ،کسانی را از قبایل خود دارند به سلطان نزدیک خواهند شد و کم کم بساط تبعیض
در دستگاه پادشاهی پدید خواهد آمد .
با اینکه ما در سیاست خارجه و زدن دست رد به امریکا و بریتانیا که بطور مخفیانه و از
طریق زیردریاییهای خود سفیرانی را برای ما می فرستادند ، بسیار با اقتدار و صلابت
عمل کرده بودیم و اجازه ندادیم تا در مالیس سفارت خانه و مقر درست کنند و مقدمات
بچاپ بچاپ را در کشور ما فراهم آورند ، باز هم موضوع حرم سلطانی بر سر زبانها بود و
دست از سرمان بر نمی داشتند .
آمدیم تهدید کردیم که اگر کوتاه نیایید ، از امریکا و اروپا زنانی را به حرم خواهیم آورد و
دختران تان را از قصر بیرون خواهیم انداخت . . . که البته افاقه نکرد و تظاهرات کردند .
گفتیم اگر دست بر ندارید از کشور خودمان و از ایران عزیز همسرانی برخواهیم گزید ...
که باز شورش بر پا شد و گفتند که پادشاه دارد فامیل بازی راه می اندازد و می خواهد
استقلال مالیس را در مخاطره بگذارد .
خلاصه هر چه گفتیم و هر چه کردیم موثر واقع نشد و کار به جایی رسید که اعلام کردند
اگر پادشاه دست دوستی به امریکا و غربیها بدهد ، باز بهتر از آن است که برخی دختران
ما را به ننگ زشت بودن مبتلا کرده و دودستگی در میان قبایل فراهم کند .
روزی در پایتخت و در مقابل قصر ، عنان از کف داده و به میان شان رفتیم و فریاد برآوردیم
که می خواهیم فقط یک همسر برگزینیم و بقیه را از حرم بیرون می رانیم .
گفتند این رسم در ایران رواج دارد و برای مالیس کاربردی نخواهد داشت .... گفتیم که اصلا
به شما چه ارتباطی دارد که در کار پادشاه فضولی کرده و او را تحت فشار می نهید ؟
البته چند عبارت زشت و زننده ی دیگر نیز در پی همان جمله ی اول گفتیم و ناگهان خشم
مردم به جوش آمد و کار بالا گرفت . ماموران حکومتی با جمعیت خشمگین درگیر شده و
گروهی را مضروب و مصدوم کرده و کسانی را نیز به زندان بردند .
از آن روز به بعد درگیریهای پراکنده ای در اطراف قصر ما به راه می انداختند و آرام آرام
مالیس به کشوری ناآرام و متلاطم تبدیل شد . تا جایی که خواب خوش مان در حرمسرا
آشفته گردید و روز به روز شعله های محبوبیت مان بیشتر فروکش می کرد .
وقتی به جان عزیز ما سوقصد کردند ، دیگر ماندن در مالیس را روا ندیدیم و در شبی که
از ماه و مهتاب خبری نبود ، با یک قایق بزرگ که یکی از مزدوران ما آماده کرده بود ،
گریختیم و جان به در بردیم .
اکنون سالها گذشته است و هنوز خاطرات خوش ما از حرمسرای سلطانی آزارمان می دهد
. . . اما چیزی که بیش از همه فکرمان را خراب کرده این است که چرا آن شدیم و آن طور
در برابر مردم ایستادیم و آن همه را به زندان و محبس و شلاق و شکنجه و مجازاتهای
عجیب و غریب محکوم کردیم !؟؟
برای یک سلطان مرزی هست .... در میان یک سلطان عادل و محبوب با سلطانی ظالم و
منفور مرزی وجود دارد که خدا می داند از یک مو نیز باریک تر است .
اکنون می فهمم که اگر حکمرانی نتواند از ابتدا آن موی باریک را به چشمان تیزبین خود
ببیند ، بی درنگ از آن عبور کرده و می تواند فاجعه بیافریند .
می خواستیم کتابی در این زمینه بنویسیم ... اطلاع دادیم به دوستان اندک خود در مالیس
تا زمینه ای فراهم بیاورند تا بتوانیم مدتی در آن کشور اقامت کرده و همان جا کتاب را به
رشته ی تحریر درآوریم .
اما گفتند که نمی شود . . . زیرا زنانی که در حرمسرا داشتیم منتظرند تا پوست از کله ام
بکنند . آنان می گویند که مردی تا بدان پایه جذاب و دوست داشتنی را به عمر خویش
نه دیده و نه یافته اند . چطور دلش آمد که ما را بگذارد و برای همیشه برود ؟؟
بابا از همون اول گفتم که زن نمیخوام .... گوش کردند مگه لامصبای بی دین ؟؟؟!!!
رفع موهای زاید بدن و اپیلاسیون و تورهای گردشگری و حراج و فروش ویژه و ردیف
کردن دندانهای نامرتب و ایمپلنت و این قبیل پیامکها رو دیده بودیم و اسم خانم
فلانی رو که از این آرایشگاه به سالن زیبایی دیگری رفته رو ندیده بودیم .
دیروز جمعه با دیدن پیامکی که با کلمه ی "نسرین" شروع می شد و داشت
اطلاع رسانی می کرد که این خانم "جا" عوض کرده ، منو عصبانی کرد.
آخه یکی نیست به این مخابراتیها بگه : از کجا معلوم که همه موهای زاید داشته
باشند ؟؟! از کجا معلوم گیرنده های هزاران پیامکی که دارید خیر سرتون
send می کنید ، خانوم باشند و تازه اگه هم خانوم باشند ... از کجا معلوم که
نسرین جون رو بشناسند ؟!!
چند روز قبل توی تهران رفتیم مهمونی و جاتون خالی خیلی (های کلاس) بودندی .
اونجا با یکی آشنا شدم که از قرار معلوم توی شرکت مخابرات ، پست و مقامی
داشت و یه کمی هم از خودش ممنون و متشکر بود .
کم کم به ایشون گیر دادم و متاسفانه خودش هم از اقدامات پیامکی و تبلیغاتی
مخابرات خیلی حمایت می کرد . بنده هم که قدری عصبانی بودم و دلمم
می خواست سرمو گرم کنم به این مقام مسوول گفتم : اگه در خونه ای برای
مدتی (کم یا زیاد) باز باشه ، شما حاضری سر تو بندازی پایین و بری تو ؟!
گفت : شما داری سفسطه می کنی و باز بودن در خونه و اس ام اس زدن دو
تا مقوله ی کاملا جدا از همدیگه است .
گفتم : ببین عزیز من موبایل یه وسیله ی شخصیه و اکثر آدمها دوست ندارند
این وسیله حتی در دسترس همسران شون باشه . من میگم موبایل مثل شورت
و مسواک ، شخصیه و شما حق نداری برای پول در آوردن و بدون اجازه و دم به
ساعت وارد این حریم خصوصی بشی .
اونایی که در اطراف ما نشسته بودند ، زدند زیر خنده و همون کلمه ی "شورت"
که از دهنم پرید ، کافی بود تا رفیق مخابراتی رو برنجونه !
گفتم : کم مونده بنویسید .... فروش ویژه ی نوروزی انواع تابوت و قبر ... بابا جان
تمومش کنید . والا ما حاضریم بابت یه قبض بیست هزار تومنی ، پنجاه تومن
بدیم و از این اراجیف برامون نیاد .
مقام مسوول که اندکی صورتشون گل انداخته بود ، خیلی زود به بهانه ای عذر
خواستند و تشریف بردند و البته میزبان ازم گله کرد که : چرا نمی تونی جلوی
اون زبون صاب مرده تو بگیری و یارو ناراحت شد و . . . بعد هم پرید به اون رفقایی
که از بابت "شورت" خندیده بودند و . . . الی آخر !
منم نامردی نکردم و تا می تونستم از میزبان انتقاد کردم و گفتم : آخه تو مثلا
عاقلی ؟؟ مرد حسابی توی این آخر سال که همه دارند از تورم و گرونی و
بدبختی هاشون می نالند ، شما اومدی مهمونی دادی که چی بشه ؟!!
واجبه من و امثال منو اینجا جمع کنی و ما رو به جون هم بندازی ؟ پول زیادی
داشتی ، می دادی توی این اوضاع بی ریخت خرج می کردیم . . .
در همین اثنا مردی چهل ساله و لوس که بدون اجازه وارد اتاق خواب میزبان شده
بود و از توی کمد لباسها یکی از شورتهای "گلدار" ایشون رو کش رفته و داشت
اونو در بین این همه آدم دور سرش می گردوند ، کار رو خراب تر کرد .
کاش فقط شورت رو دور سرش می چرخوند . . . مرد ناحسابی داشت می خوند:
واویلا لیلی دوستت دارم خیلی
میزبان که کلافه بود و پشیمان از جمع کردن ما در منزل ، به خودش لعنت
و نفرین می فرستاد و ما هم کر و کر می خندیدیم .
یکی از دوستان بهم گفت : شما حق داشتی ... که موبایل مثل شورت می مونه
ببین چقدر میزبان ما از بابت رو نمایی شورتش در جمع ، عصبی شده ؟؟!!
تا اینو گفت ، میزبان دیگه قاطی کرد و فریاد زد : برید بیرون مسخره ها . . . . .
اما ما نرفتیم و کم کم همه چیز روبراه شد و با اجازه تون بنده و چند نفر دیگه هم
اونجا تاصبح خوابیدیم .
از ماجرای شورت و اس ام اس که بگذریم باید بگم توی بعضی از وبلاگهای
بلاگ اسکای ، کنتور شمارش تعداد بازدیدکنندگان هم خراب شده !!؟؟
من که الان مدتیه متوجه شدم و البته خدا رو شکر می کنم که این کنتور بر خلاف
کنتورهای آب و گاز و برق ، برامون هزینه نداره ... و گرنه نمی دونم با این یکی چی
کار می کردیم ؟؟
راستی توی این شلوغی بازار عید ، مراقب وسایل شخصی تون باشد
آفت بزرگ زندگی ما این نیست که سرمایه های مادی و املاک و دارایی های
خود را از دست بدهیم . حتی از دست دادن عزیزان و یاران نیز تا حد زیادی
مرمت خواهد شد و دوباره به مرور زمان ، انسان احیا شده و انگیزه های مجدد
برای ادامه ی زندگی را به دست خواهد آورد .
آفت بزرگ در زندگی ما این است که سالها به آرمان و عقایدی دل ببندیم و در
راهی که برای ما بس مقدس است بکوشیم و در برابر ناملایمات بایستیم و
روزی به این نتیجه برسیم که همه ی آن دلبستگیها و باورها پوچ و توخالی و
بیهوده بوده است .
اگر کسی را دیدی که ایمان و باورهایش را از دست داده است از او تا حد ممکن
فاصله بگیر و بر حذر باش .
زیرا چنان شخصی یا منبع نومیدی و حرمان است و یا در راه تازه ای که برای
خود یافته به احدی ترحم نخواهد کرد و مرگ و زندگی و شادی دیگران به راستی
برایش معنایی ندارد .
من از روزهایی می ترسم که در آنها مراسم و آیینهایی که اساس معنوی و
غیر مادی دارند ، خلوت شوند . . . و آدمها دیگر پایبند اخلاق و معنویات و شعر
و موسیقی و ادبیات و دین نباشند .
این روزها "عشق" تبدیل شده است به حرفی مفت و توخالی که تنها برای پر کردن
اوقات فراغت به کار می آید و بس .
با این همه گرانی و آشفتگی اقتصادی ، چطور می شود به آشفتگی زلف یار و کمان
ابروی معشوق مشغول شد ؟ خدا نکند که عاشق شوی . . . دهن ات سرویس
خواهد بود !! امروز عاشق دهها رقیب دارد ... موبایل و کامپیوتر و فیس بوک و
گوشیهایی مثل apple مگر می گذارند معشوق برای عاشق بیچاره وقتی بگذارد و
به روی اش لبخندی بزند ؟ این همه رقیب ؟ این همه دردسر ؟
برای جلب رضایت معشوق باید پول خرج کنی ...و اجناسی برای او بخری که هر کدام
خدا تومن می ارزد .
دختری خواست به پسر مورد علاقه اش اظهار عشق کند . . . بی درنگ به او گفتم :
دختر جان هیچ می دونی ادوکلن "شانل" چند است ؟؟!
با زرنگی کودکانه ای که در لحن و صدایش بود جواب داد : عطر بیک هم میشه خرید!
مدتی گذشت و با دلی شکسته آمد و گفت : کاش می شد عاشق شد و با معشوق
به جایی دور رفت و برای همیشه خوش بود .
من این روزها برای آن همه شعر ناب و عاشقانه که از شاعران بزرگ در کتابها مانده و
خوانده نمی شود ، دلم می سوزد .
مردی جوان یکی از همان کتابها را در دست داشت و روی نیمکت پارک نشسته بود و
می خواند . به آرامی در کنارش قرار گرفتم و سر صحبت گشودم و گفتم :
اشعار زیبایی است ... نگاه عاقل اندر سفیه خود را به چشمهایم دوخت و سری
جنباند و سپس به اشعار مشغول شد .
خونم به جوش آمد و برای همین از او خواستم تا قطعه ای کوتاه را بخواند و مرا به
حظی برساند . با اکراه و از روی ناچاری خواند . . . . لحن و صدایش شبیه ناله ی
اسبی بود که با گاری در باتلاق فرو رفته و نمی تواند بیرون بیاید .
صدای نکره اش را قطع کردم و همان شعر را از بر برایش خواندم و دیدم که چهار شاخ
مانده و مرا می نگرد . گفتم : در روزگاری که ما عاشق می شدیم و از این چیزها
می خواندیم ، حس شاعر را در می یافتیم .
این بار جوابی مناسب داد : اون وقتها دلار سه هزار و پونصد تومن نبوده .... و راست
می گفت بخت برگشته ی بینوا .
در بندری مه آلود به کافه ای کوچک در آمدم و پشت شیشه ای بخار گرفته نشستم
و منتظر ماندم تا پیرزن کافه چی برایم یک فنجان قهوه بیاورد .
آن طرف و در کنجی که تا حدودی در سیاهی فرو رفته بود ، مردی را بر روی یک
صندلی کهنه ی لهستانی دیدم که سیگارش را با لذتی پایان ناپذیر دود می کرد .
همه ی اجزای صورت و حتی عینکی که زده بود شباهت فراوانی به صادق هدایت
داشت . دلم لرزید . . . هدایت را از همان کودکیهایم دوست داشتم . . . نتوانستم
از رفتن به سوی او صرف نظر کنم .
مثل مجنونی آشفته در کنارش نشستم و نگاهش کردم .... دستی به موهای
سیاه خود برد و به نظرم کمی خجالت کشید .
می دانست او را با هدایت اشتباه گرفته ام ........ همیشه او را با هدایت اشتباه
می گرفتند و این برایش عادی بود .
از هدایت چیزی نمی دانست و حتی یکی از کتابهایش را نیز نخوانده بود . اما از
دریا که آن روز طوفانی بود حرف می زد و می گفت که امروز چقدر هوا برای خود
را به دریا افکندن خوب است .
دو روز بعد باز در همان کافه بودم و پیرزن قهوه چی داشت برایم فال قهوه می دید
. . . . یه زن با چشمهای آبی و پوست روشن داره بهت نزدیک میشه . . . از سن
بیست سالگی خاطرت رو می خواست و خونواده اش نمی ذاشتن که بهت نزدیک
بشه ! الان و پس از این همه سال داره پیدات می کنه و همین روزها تو رو میبینه!
دلم از شوقی گنگ و ناشناخته لبریز بود .... بندر همچنان در مه نفس می کشید و
بر شیشه های قهوه خانه ، بخار نشسته بود .
از حرفهای پیرزن خوشم آمده بود و داشتم مثل خر کیف می کردم که ناگهان چشمم
افتاد به همان گوشه ای که بدل هدایت آنجا می نشست .
از پیرزن کافه چی سراغ او را گرفتم .... با اندوه گفت : پریروز نزدیکیهای غروب خودشو
انداخت توی دریا . اهل اینجا نبود . سالها قبل کسی رو اینجا گم کرد و برای همین
از بندر نمی رفت و همش متتظر بود تا روزی پیداش کنه !!
از قهوه خانه بیرون زدم . . . غلظت مه نمی گذاشت دریا را ببینم . اما صدای طوفان
و موج را می شد شنید .
سیگارم را روشن کردم و هنوز آن را به نیمه نرسانده بودم که قامت زنی با چشمهای
آبی و پوست روشن از مه بیرون آمد . زیبایی و وقارش را برداشت و از کنارم گذشت
و خیلی زود دوباره در مه فرو رفت .
لحظه ای بعد بر دوراهی تردیدهایم ایستاده بودم .... یک راه به همان سمتی می رفت
که آن زن زیبا رفته بود و راه بعد به سوی دریایی می رفت که خشمگین و دیوانه بود و
هر دم بر اسکله و بدنه ی کشتیها مشت می زد .
صدای گوینده ی رادیو از کافه شنیده میشد .... داشتند آخرین قیمت هر اونس طلا را
در بازارهای جهانی اعلام می کردند .