نامه ای برای خدا

خدای من      سلام ... امیدوارم حالت خوب باشد . البته اگر بگذاریم و بگذارند !؟؟   اگر از حال من خواسته باشی باید بگویم که کمافی السابق حال خوشی ندارم .

اما در این روز عید خواستم با همین حال ناخوش از تو تشکر کنم که اجازه دادی تا کودکی کنم و با پاهای سالم خود در باغها و لابلای درختان بدوم و زیر آفتاب سوزان تابستان ، طعم و لذت کمین کردن برای گرفتن سنجاقکهای قرمز و سیاه را بچشم و در کنار برکه ها از گرفتن قورباغه ها و لاک پشتها شادمان شوم .  سپاسگزارم که اجازه دادی تا در دامان پدر و مادری مهربان بزرگ شوم و اشک یتیمی و حسرت از گونه هایم نلغزد .   

خداوندا      چقدر شاکرم از این بابت که همواره دوستان و همکلاسیهای ناباب در کنارم بودند و خیلیها روانه ی زندان و حبس شدند و حتی پای چوبه ی دار رفتند و من ، منزه و بی گناه ماندم .   تو برایم چنان مقدر کردی تا بتوانم بهترین غذاهایی را که مادر و خاله و عمه ام و دیگران می پختند ، بخورم و بعد از هر وعده ناهار ، به چشمهای سنگینم ، یک خواب شیرین قیلوله را هدیه دهم .

از تو ممنونم که مرا به کوچه ای سپردی که پر از شوق بازی و دویدن بود و بعد فرصتی برایم مهیا کردی تا با گربه های زیبا و ملوس ، به تدریج طرح دوستی بریزم و بعضی از آنها را به خانه بیاورم و به غذایی چرب و خوشمزه مهمان شان کنم .    همین سبب شد تا به حیوانات دل ببندم و در نگاه آنان محبت و مهربانی را حس کنم و برای همیشه از حیوان آزاری که خشم تو را بر می انگیزد ، در امان بمانم .

خدایا     تو را شکر می کنم که عاشق شدن را یادم دادی و بیشتر از آن سپاسگزارم که به من آموختی تا در وادی عشق ، دستم به گناه و لذتهای پیش پا افتاده  آلوده نشود .

از تو تشکر می کنم که از هر نوع بی ناموسی و خیانت در امانت و ناجوانمردی مرا مبرا داشتی و اجازه ندادی تا از روزی خواران تو روزی بخواهم .       پروردگارا     چقدر خرسندم از اینکه سلامتی ام را پاس داشتی و مرا به ناز طبیبان محتاج نکردی .... شاید هم از آن روی که می دانی اگر بیماری صعب و دشواری گریبانم را بگیرد ، هرگز به درمان و مداوای خود راضی نخواهم شد .   بارالها     جنگ ، زشت و سیاه و نکبت بار است . اما از تو ممنونم که مرا در جنگ و در خطوط مقدم نهادی تا معنی مرگ و زندگی را در سن بیست سالگی بفهمم و یاد بگیرم که از ترس جان خویش در هر سوراخی پنهان نشوم و بفهمم که خون دیگران از خون من رنگین تر نیست .    سپاس دارم از اینکه در من شجاعت را به ودیعه نهادی و کاری کردی تا در هر جایی و در هر موقعیتی ، شرافت خود را با مطامع و منافع دنیا معامله نکنم و متشکرم از اینکه خست و بخل و حسادت و تنگ نظری را در نهاد و جان من ننهادی .

سالهاست که دلم شکسته است و درهای حکمت تو بسته و درهای رحمت تو نیز باز نمی شود ... و من گاه از این همه سال شکیبایی ، خسته می شوم و دلم می گیرد .   بارها خواستم در مکانی خلوت بر سرت فریاد بکشم و اعتراض کنم و فقط بپرسم که چرا؟؟؟!!

اما روزی در وسط جنگل که تنها بودم و همه چیز برای برآوردن فریاد اعتراض آمیز ، مهیا بود ، هر چه کردم نتوانستم و گویی لال شدم .  سپس به خویش گفتم : تو مرد این حرفها نیستی !؟؟

آری ، نیستم .... هیچ وقت نتوانستم در برابر نامردترین آدمهایی که با انواع دسیسه و نیرنگ ، زندگی ام را تلخ کردند ، فریاد بکشم و بر سرشان داد بزنم .  حال چطور ممکن است گستاخ شوم و بر سر خالق و خدایم ، داد و بیداد راه بیندازم ؟؟    من مطیع بودم همیشه ... البته کمی تا قسمتی !؟؟  اما به مرزهایی که تو برایم در کنابهای تعلیمات دینی دوره ی دبستان ، معین فرمودی هنوز پایبندم .

مدتهاست که از تو چیزی نخواسته ام .  مدتهاست که یواشکی در گوشهایت "غر" نزده ام .  اما تو خود نباید نگاهی به یک مجسمه ای که نفس می کشد ، بیندازی؟   کشتارها و دوروییها و دروغها و خیانتها و پلیدیهای همنوعان من حال تو را خراب کرده است ... و من همه ی اینها را نیک می دانم .

اما بد نیست که گاهی به این کنج دل خراب هم نظری بیفکنی تا معمور شوم .  اکنون دارد باران می بارد و من ایمان دارم که هر گاه بارانی بر زمین می بارد ، معنایش آن است که به یاد مایی .  

شب است و پنجره ی اتاقم را باز گذاشته ام و دقایقی از نیمه شب گذشته است .   همه ی امیدم آن است که از این پنجره ی گشوده به اتاق کوچکم قدم بگذاری و دستی بر سرم بکشی و فقط یکی از درهای رحمت خویش را به رویم باز کنی .    هر چه باشد ، چند سالی است که من نیز درد یتیمی را چشیده ام و پدرم را از دست داده ام .   اکنون تو بزرگتر منی ... و بزرگترها در عید ، عیدی می دهند .   نمی خواهی پس از این همه سال که عیدی نگرفته ام ، هدیه ای در کف دستم بگذاری ؟    آنان که همین الان دارند در ویلای لب دریا با ژیلای محبوب خود می خورند و می خوابند ، آنها که الان دارند با لامبورگینی و پورشه های خوش رنگ در خیابانها لایی می کشند و سرشان به چیزی و کسی گرم است ، کاری با تو ندارند .

اما من با تو کار دارم .  کمی هم برای من وقت بگذار ... شاید می ترسی مرا دریابی و بعد شبی بیایی و ببینی که پنجره ام بسته است و سپس بگردی و مرا هم در ویلایی و یا داخل یک مازراتی آلبالویی پیدایم کنی و بعد دلت بگیرد برای شکسته دلی که تو را از یاد برده است .

اما به خودت سوگند که ما اهل وفاییم ... اگر هم در لب ساحل باشیم ، با تماشای موجها و غرش آب ، عظمت تو را می ستاییم و در ویلا را به روی هر چه ژیلاست ، می بندیم .

تو بنده ات را بهتر از همه می شناسی ... به من اعتماد کن و نگذار باز هم به جنگل و بیابانی درآیم و باز بی صدا و خاموش و دلشکسته ، به کلبه ی احزان خودم برگردم .

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند                                  خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش

خدایا       هیچ می دانی چند سال است که خدمتکارت بی مواجب و توقع و چشمداشتی دارد می کوشد تا از ورطه ای بیرون بیاید و نمی تواند ؟!!    پاداش و عیدی و اضافه کاری هم نمی خواهم ... لااقل همان حقوق بخور و نمیر را از من دریغ نکن .      خیلی چیزها دارم که باز برایت بنویسم ... اما باور کن که برای همین مطالب نیز کلی شرمنده ام .   



                                                            عیدی ما فراموش نشه لطفا

                                                                   امضا : یک بنده

نظرات 14 + ارسال نظر
هدی جمعه 18 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:35 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام
عیدتون مبارک!

بعد مدتهایی نزدیک به یه ماه متوالی طولانی دوباره اومدم و باز برای اولین وب دارم دلنوشته های شما رو می خونم ...

دلنوشته هایی که از دل براومد و صاف و مستقیم اومد و بر دل نشست ...

کلامتون حق ... و میدونم خیلی وقتا حق دارین و حق داریم که از بد روزگار گله مند و آزرده خاطر باشیم و بریم جلوی بارگاه مهر الهی (میگم مهر الهی و نه عدل الهی چون خودش خوب میدونه دلشکسته ها به دست نوازشگر مهرش نیازمندن نه تازیانه عدلش) بست بشینیم و لبریز بغض و اشک و اعتراض پا به زمین بکوبیم و بگیم حق ما این نبود!!!!

همینم از مهربونیشه که ما رو به سمت مهرش که لااقل توی دنیا به این مهربان بودنش مطمئن و مومنیم که خسته و دلشکسته از همه جا به خودش پناه می بریم، می کشه ...

زیرکانه بود ... متنتونو میگم ... زیرکانه بود که اولش با سپاس و ستایش شروع کنی و بعد یهو بیهوا و غافلگیرانه هرچی بغض و گلایه و دلتنگی و آرزوهای سرخورده س رو بکوبونی روی میز حکومتش, نه؟!

هرچند پیش از این که به زبون بیارین واژه به واژه رو خودش از بر بوده ...
خودش مصیبت میده که ما بریم و همینجوری لبریز از اعتراض و عصیان جیغ بزنیم سرش و ... اون برخلاف زمینیها دلخور نشه ... بهش برنخوره ... عصبانی نشه ... کلافه نشه ... پرخاش نکنه و عوضش پرده ها رو آروم با دست کنار بزنه و نسیم شبانگاهی رو با عطر بارون و هوای تازه به صورتمون بپاشه ... بذاره هرچی اشک داریم بریزیم به پاش ... شکایت کنیم از سرنوشت و بازیهای تلخش ... اصلا بهش ناسزا بگیم و اون هیچی نگه ... و فقط اجازه بده خالی بشیم و یه پله بهش نزدیکتر ...

زندگی سخته ... اما نه برای همه ... نه با سختیهای مشابه ... نه به اندازه هم ... هرکسی به وسع ظرفیت خودش اونقدر که گاهی میگی کاش منم از بنده های سرخوش کم ظرفت بودم خداااا ... یه بنده معمولی با رنجهی معمولی!!!

اما
هرکه درین بزم مقرب تر است / جام بلا بیشترش می دهند ...

که مصیبت به معنای تنبیه نیست ... مصیبت یعنی دعوت به مبارزه ... مبارزه ای برای طی راه روشنایی ... شک نکنین توانش رو در شما دیده که رنج خاصی رو بهتون بخشیده ...

میدونین ... روش دوست داشتن خدا با ما بنده ها فرق می کنه ... خدا کسی رو که بیشتر دوست داره بیشتر درد بهش میده اما ما آدما وقتی یکی رو دوست داریم دلمون میخواد از هر دردی محافظتش کنیم اما ... همین دردها و رنجهاست که مراتب رشد رو می سازه ... همیناس که از یه مرد یه ابرمرد می سازه ... (البته برای خانوما هم هست هااااا جمله قبلی رو محض ضرب المثل گفتم )

راستی
گمونم مازراتی آلبالویی خیلی دوست دارین نه؟؟؟

سلام ... خیلی زیبا نوشتی
منو موعظه کردی و من هم بر خلاف انتظار ، لذت بردم . انسانها همش در حال فراموش کردن هستند ... و برای همین فرمود :
ان الانسان لفی خسر
زیانهای ما ناشی ازفراموشیهای ماست ... و من بارها فراموش کردم که خداوند منو رها نمیکنه . البته در روزهای سخت زندگی این اطرافیان و دوستان و خویشاوندانم بودند که منو ادیت کردند . وقتی آدمو به خاطر خودش دوست نداشته باشند و ثروت و پول و مال و منال خودشون رو به رخ انسان بکشند ، خیلی باید طاقتت بالا باشه و مقاومت کنی . من توی سالهای طولانی تنها بودم ... ناچار شدم تا تنهایی رو انتخاب کنم . البته طوری زندگی کردم که همیشه بهم حسادت کردند و دنبال پیدا کردن معمایی به نام "من" بودند .
درد اینجا بود که روزی هزار تا هواخواه داشتی و روزی هم تعداد دوستداران حقیقی تو به تعداد انگشتهای یک دست هم نمیرسید.
من از نوکیسه هایی که به هر طریقی به پول رسیدند ، بی اعتناییها دیدم ... در حالی که همونها همیشه از جانب من به شغل و درآمد و جایی رسیده بودند . مرسی هدی جان
بعضی اوقات آدمها چقدر خوب همدیگه رو درک میکنند . عیدت مبارک و دلت خوش ... یه همسایه هم داریم که مازراتی آلبالویی داره و جوونها رو جمع میکنه دور ماشین تا باهاش عکس بگیرند . باباش که دله دزده و می شناسمش ... توی این گرونیهای دلار و ارز ، مازراتی و هتل چند ستاره خریدند . واسه خودشون بادی گارد هم استخدام کردند . منم موقع نوشتن این پست ، توی ذهنم همون مازراتی بود و برای همین نوشتمش . یه وقتایی عشق ماشین بودم ... میتونستم هر ماشینی رو برگردونم روی یک سمت راه برم ... توی جاده ها با رفقا کل مینداختیم و همه رو میگرفتم ... خدا رو شکر که همه ی اینها از سرم پرید و حسرت مازراتی و بنز و بی ام و و هر چیزی مثل اینها رو ندارم . بازم ممنونم ازت ..

پرنیان جمعه 18 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 17:03

سلام فرخ عزیز

وقتی هنوز آرزوهایی داریم، وقتی رویاهایی داریم که بهش می پردازیم و امید داریم که بالاخره روزی به حقیقت می پیونده معنای این ، یعنی زنده بودن، امید داشتن یعتی تلاش برای تازه بودن و این ها جای شکرگذاری داره. خیلی ها رو اطرافم می بینم که دست از زندگی شستند، نه آرزوی نه رویائی و نه امیدی. هر روز منتظرند لحظه ای هستند که آفتاب فردا رو نبینند. موج ناامیدی و بی انگیزگی مردم ایران را با خودش داره می بره. مردم ایران همه به نوعی دچار افسردگی شده اند. این کاملا" مشهوده. ولی به نظر من هر کسی باید خودش را به سادگی به این موج نسپاره . باید راهی پیدا کرد برای رهائی از این ناامیدی ها. هر چیزی که ما رو نجات بده، هر چیزی که به ما امید بده. حتی اگر داشتن یک لامبورگینی یا پورشه و یا یک ویلای زیبا در بهترین منطقه ی کشور باشه ، آموختن بیشتر ، تلاش برای یاد گرفتنهای بیشتر،دانستن های بیشتر، تلاش برای عاشق بودن ، دوست داشتن ... هر چیزی که به انسان انگیزه بده. خداوند هیچ وقت از اینکه بنده ای ارزوی داشتن پول بیشتر را داشته باشه فکر نمی کنم ناراحت بشه. خداوند از بنده ای دلخوره که تمام دریچه های امید رو به روی خودش می بنده، گوری برای رویاهاش کنده و به عزای مرگ آرزوهاش نشسته. خداوند همیشه از این انسانها شاکیه. اون چیزی که از خدا برداشت کردم و اون چیزی که از خدای خودم می بینم فکر میکنم اشتباه نمی کنم.
خداوند در قلب شماست. نزدیک تر از خود شما به شما، می دونه الان چی خوشحالتون می کنه ، پس با تمام وجود و با ایمان و باور ازش بخواهید و بخواهید و بخواهید ... این راه ارتباطی قلب ها با ایزد متعال باید همیشه باز باشه تا نعمت ها و برکات سرازیر بشه .

سلام .... بله دوست عزیزم
در حدیث و روایات اسلامی آمده که خداوند از دیدن بندگان خود که خوب میخورند و خوب می پوشند و در رفاه به سر می برند ، شادمان و راضی میشود . شما درست نوشتی و همینطور است .
پرنیان عزیز ! یکی از معجزات خداوند همین بود که هیچگاه اجازه نداد تا در چشم مردم ضایع شوم . این در شرایطی بود که گروه زیادی در انتظار بودند تا هر چه زودتر مرا در حالی ببینند که زانو بر زمین زده و بیچاره شده ام . اما سالهاست در زندگی ام نوعی سکون و سکوت و تکرار جاری است و من از این همه تکرار خسته و افسرده شده ام . فکر نکن که من هم هیچ کاری نکرده ام در طی این سالها فقط نشستم و به در چشم دوختم ... نه ، به هر دری زدم ، بسته بود .
برای همین در نامه ام خواستم که دری از درهای رحمتش را بگشاید تا از این سالهای تکراری عبور کنم . ممنون که درددلهایم را مهم پنداشتی و برای دل شکسته ام چیزی نوشتی . مرسی مرسی

ایرج میرزا جمعه 18 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 17:10

اگر میل دل هر کس به جاییست
بود میل دل من سوی فرخ

آقا سلامنعلیکم
عید شما مبارک

و اما بعد
مرقومه حضرتعالی ملاحظه شد . دستور صادر شد به قید فوریت یک دستگاه ویلا کنار دریا بهمراه خدمه و یک راس لامبورگینی و همچنین حقوق ماهیانه به میزان صد هزار دلار مادام العمر جهت خروج از شرمندگی جنت مکان عالی مقام فرخ خان شیرین کلام اختصاص یابد . در ضمن فرشته مقرب میکاییل در پایان هر هفته جهت رفع حوائج احتمالی دستبوس خدمت خواهند رسید .
امضا : خدای همون بنده هه

باور کن من اگه جای خدا بودم همین جوابو بهت میدادم . بزار منتظر بشیم ببینیم خدا جون چی برات مینویسه بعد مقایسه کن ببین کی بیشتر دوستت داره

دایی جون . با این متنی که نوشتی طرفو بردی تو لک که . همچین زدی تو برجکش که عیدش عزا شد . خداییش دلت اومد . مگه نشنیدی میگن یاری که تحمل نکند یار نباشد . ادم واسه یه ویلا حال رفیقشو که نمیگیره . طرف میپره ها . ارزششو داره ؟
هر آنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد / فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی/ به صبر کوش تو فرخ که حق رها نکند / چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
ولی لابلای نوشته هات یه چیزی میبینم که آرزوی من بوده . فراغتی و کتابی و گوشه چمنی . همیشه در حسرت سبزی طبیعت بودم . باغی جنگلی آبی کوهی . حالا هم دارم نقشه میریزم بعد از بازنشست شدن برم یه کلبه توی طبیعت بسازم زندگی کنم . نه از خدا خونه زندگی خواستم نه ماشین و زن و بچه و... فقط یه کلبه توی طبیعت که اونم ازم دریغ کرده . اگه منو دوست داری دفعه بعد شکایت منم ضمیمه کن . والا خرج من کمتره . ای داد بیداد .
با این حالا من چیزی بهش نگفتم تا حالا . همین دیوونگی رو هم ازم میگیره بد بخت میشم . چشمامو میبندم و خیال کوه و آب و درخت میکنم و دلم خوش میشه . تو هم اگه خیال پردازیت ضعیفه روی کاغذ عکس لامبورگینی بکش بگو قان قان بیب بیب حالشو ببر .
دیگه چی بگم . فکر معقول بفرما نظری بهتر از این ؟
تازه . تازه گیها خدا یه خواهر پیر هم بهت داده دیگه چی میخوای؟

سلام علیکم و رحمت الله
نمی دونم چرا خواهرزاده هام همه شون کمی شیطون و بلا هستند ؟!!!
اما میرزای عزیز ! من که لامبورگینی و مازراتی نمیخوام . درست حدس زدی ... فراغتی و آرامشی خواستارم و البته احقاق حقی که به دست بندگانی بی شرف از دستمان رفت .
بندگانی که گمان نمیکنم به مشیت خداوند آفریده شده باشند و یحتمل در شبی سرد و بارانی که کوچه ها بی عابر و خلوت بودند ، نامردی بی صفت ، نطفه ی آنها را در رحم مادرانشان کاشت و ناپدید شد .
من هم دارم تقلا میکنم تا کلبه ای در میان درختهای بلند بسازم و فارغ شوم و نمیشود . البته این آرزوی اکثر مردهاست که وقتی از 40 گذشتند ، دلشان آرامش و طبیعت میخواهد . ویلا هم بخورد توی سرم ... کی گفتم ویلا میخواهم؟؟ آن وقت خواهرزاده ام بیاید دم به ساعت کلید بگیرد و برود آنجا و خدا میداند که چه کارها نخواهد کرد؟ نه عزیزم ... ما را به ویلا و لامبورگینی و هر کوفت دیگری نیاز نیست .
ایرج مهربانم ! نامه ای را که از سوی خداوند برایم نوشتی خیلی پسندیدم . امید که چنان نامه ای فی الفور از جانب حضرتش نوشته شود و بدهند برای اجرا ... البته اگر در مراحل اجرایی کسی سنگ نیندازد و اذیت نکند . به هر حال دستت درد نکنه برادرم ... نه ببخشید ... خواهرزاده ام !
خواهر عزیز ما هم ماهی است بی بدیل که تو خود بهتر او را می فهمی و میشناسی ... هرچه که باشد ، خاله ای مهربان برای شماست و حق این نیست که خاله ای به این خوبی و جوانی را پیر ببینی . درسهایت را بخوان و شبها زود برو به منزل تا بساط نگرانی خانواده فراهم نیاید . دوستدارت : خان دایی

پرنیان جمعه 18 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 21:36

خدا رو شکر که ما همیشه دوستان نازنینی داریم بالاخره این طرف و اون طرف که از حقمون دفاع کنند.
(ایکونی که مناسب این حال باشه توی این آیکونها پیدا نکردم! )

خواهر پیر هم : ..... ولش کن اصلا" !

اوووووه در ضمن ! بزار ------> بذار . بله

البته ببخشید فرخ عزیز .
راستی چرا آیکونهای شما اینقدر کمه ؟ آیکونهای وبلاگ من خیلی بشتره فکر کنم.

پرنیان عزیز
من که از بدبیاریهای خودم نوشتم ... این هم از آیکون که مال شما بیشتره و مال من ، کمتر !! در جواب مطالب تون توضیحی نمی نویسم
چون همه ی اون صحبتها فقط شوخی بودند و ... بگذریم
اما دلم می خواد یه بیت از حافظ رو برات بنویسم و خودم رو در مقام پیری دل شکسته و محزون معرفی کنم :
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گاه که یاد روی تو کردم جوان شدم

ایرج میرزا شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 00:41

شکر گذاری .....> شکر گزاری

میرزای عزیز
قدری کار پیچیده شده است ... نمیدانم غلط املایی از کیست ؟
اما باید سر فرصت به تحقیق بپردازم . از لبخند ملیح تان ممنونم

هدی شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:20 http://aftabgardantarin.blogfa.com

آقا حالا که باب غلط املایی گرفتن باز شده منم بازیییییی ....
دقایی ------ > دقایقی


از پایین بیاین بالا پاراگراف چهارم!

تنها شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:38

منم هستم

سلام

november شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 14:08 http://november.persianblog.ir

اینجا جاییست که ما زندگی میکنیم قد هیچکدام از صنوبرها به ته آسمان نمیرسد
سیاهی بال هیچکدام از کلاغها به چشممان به سفیدی نمیگراید
و کسانی هستند که دلشان برای ماهی حوض نقاشی می گیرد اما برای اشک تو ...
اما درعوضش شنیده ام خدایی داریم که صدایمان را همیشه میشنود و اشکهای مان را با دستمال ابریشمی اش پاک میکند و همه را به یادگار از ما نگه میدارد. من هم شنیده ام و به این شنیده یقین دارم دیر یا زود جوابمان را میدهد ...
انگار خیلی از ابرها به 20 سالگیت ، به مهربانی هایت و به سکوت امروزت حسادت میکنند و گاهی یک غرش میکنند و دوست تر میدارند چون تو باشند...

سلام و عرض ادب. جناب فرخ عیدتون مبارک که به گمانم برای همه مان مبارک است. امیدوارم دلتون سرشار از آرامش باشه و به تموم آرزوهای نیکتون برسید (از ته دل میخواهم)

سلام ... عید شما هم مبارک باد
دلم برای بیست سالگی ام تنگ شده است ... چقدر زیبا نوشتی از بیست سالگی ام . دنیایم سرشار بود از شوق تماشای باران و پرواز پرنده و بوی علف ! کسی جز خداوند بر سر راه آرزوهایم نبود و هیچ نمیخواستم از دنیا ... من بر بالهای مهربانی پروردگارم نشسته بودم و جهان به رنگ دیگری بود . راههای بسیاری را در بیابانها کشف کردم و مکانهای بکر و دست نخورده ای را یافتم که گاه صدای بال زدنهای عقابی بزرگ ، سکوت آن جاها را می شکست . دلم برای بیست سالگی ام تنگ شده و نمیدانم چرا گمان میکنم که پس از مرگ به جهانی که شبیه جهان بیست سالگی ام است ، سفر خواهم کرد .
آن روزها لازم نبود از خداوند چیزی بخواهم و برایش نامه بنویسم ... خودش همه چیز را می دانست و هر انچه میکرد ، برایم شیرین و دیدنی بود . دلم برای او و رفتارش در بیست سالگی ام لک زده است ... شاید خدای ما با جوانی و جوانان سر سازش بیشتری دارد ... از این سالهای بد عبور نمیکنم ... جوانمردی و گذشت نمی بینم .... و چنان حالم گاهی خراب می شود که از خداوند مرگ میخواهم و نمیدهد ... آن را نیز نمیدهد . برای تو که به خداوند نزدیکتری ، پیروزی و سلامتی میخواهم ... خدا در باره ی جوانها بخشنده تر است . ببخش نوامبر عزیز
دلم گرفته بود در این ساعت و شاید کمی تلخ نوشتم ... اما دست خودم نبود . در برابر دل نورانی ات به احترام سر خم میکنم .

ویس شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 14:26

خدا را شکر که دوستی دارم که نامه ای به این زیبایی و کاملی را می نویسد امضای مرا هم بگذار زیرش بفرست.
در ضمن فقط آقایان نیستند که گوشه ی دنج می خواهند. ، گفته باشم. من که دارم میرم سیاره ی شازده کوچولو.

کار ساز ما به فکر کار ماست

فکر ما در کار ما ، آزار ماست

چشم ... نامه را از سوی دو نفر ارسال میکنم .
اما اگر خواستی سیارات دیگری را هم سراغ دارم ... شادی از سیاره شازده کوچولو هم زیباتر و بهتر باشد . از شعری هم که نوشتی ممنونم ... خیلی بجا بود .

november شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 15:00 http://november.persianblog.ir

جناب فرخ گرانمایه ام با خوندن این کامنتتون دست و دلم لرزید و نمیدونم چقد واستون قابل باوره ولی اشک بر چشمانم مجالی نداد ...
دستانم خالی تر از آن است برای دخیل بستن ولی بگذار آرزو کنم وقتی دستت به آسمان رفت اولین فرشته دستهای مردانه ات را به بخدا برساند . دعا میکنم وقتی اشک از زلال چشمت جوشید خدا کنارت باشد دعا میکنم امشب شب مرادت باشد، شب دلدادگیت.

جوانی اگه به گذر عمر و سنُ سال حساب آید ؛ جـــوان هم جوان های قدیـــم چون تو.

سرتون سلامت، سایتون برقرار ...

وقتی تو و کسانی مانند تو را می شناسم که از راهی دور و در فضایی مجازی تا بدین حد مرا با لطف خود می نوازید ، قلبم روشن میشود .
در این دنیای مجازی حرفها و سخنان ما راست و حسینی است ... و برای همین دوست دارم اینجا را که از هر تکلف و تملق و ریایی ، مبراست . شرمنده ام فرمودی دوست عزیز

تنها شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:29

سلام سلام صدتاسلام

هزاران سلام تقدیم تو باد

تنها شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:42

هوایت را به سمت من کج کن …
این روز ها بدجور نفس تنگی گرفتم ، میگویند هوا آلوده است
هر هوایی که تو در آن نباشی آلوده است ...

شادمانم از هوایی تنفس می کنم که تو از آن تنفس میکنی
ارادت

هدی یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 23:36 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام دوست خوبم

اکثر وقتا توی خیابون یا اطراف به چهره آدما دقیق میشم ... بعد از خودم می پرسم: یعنی اون آدم خوشبخته؟ یعنی داره احساس خوشبختیشو با لذت تمام مزه مزه می کنه؟
و در اکثر موارد سایه های کدر روی چهره ها بهم میگه: نه! ...
خیلیا ادای خوشبختی رو درمیارن ... با پول ... با تیپ زدن ... با رفتن دنبال مدهای مختلف و آپدیت شده ... با شهرت و مقبولیت اجتماعی ...
می بینمشون ... حتی اگه نشناسمشون و گذرا از کنارم رد بشن خوب حسش می کنم ... توی چشماشون معلومه ... معلومه که به "لحظه" زنده ن ...
یه زندگی لحظه ای ...

همیشه اکتفا کردن به همچین روندی برام یه کابوسه ... اصلا هیچ جوره توی کتم نمی ره ... بدم میاد ... حالم بد میشه ...

خیلیام خودشونو راحت کردن ... اداشم درنمیارن ... روزمره گی شده عادتشون ... خوردن و خوابیدن و دنبال زندگی اونقدر دویدن و دویدن که از هرچی خوشبختیه فقط نفس نفس زدنش نصیبشون میشه ...
چه بی بختن این دسته آدما هم ...

نه ... اینم اون که خدا برامون خواسته و دوست داره نیست ... اصلا نقشه خدا برامون این نبود ...

اینقدر سطحی؟ نه ... نچچچچچ!!

من فکر می کنم همسر شما باید انسان بسیار صبوری باشه ... اینو حسم مستقیم بهم میگه ... و چه چیزی از صبر بهتر و بالاتر برای اساسی از مهم ترین اساسهای زندگی؟ ... برای ترسیم خوشبختی .....

این روزا خیلی از آدما صبر رو یه جای سرنوشتشون جا گذاشتن ... و برای به دست آوردنش هر روز و هر روز تاوان پس میدن و متوجه نیستن ...

من دلم می سوزه برای زن و شوهرهایی که توی خیابون کنار هم راه میرن اما دستشون توی دست هم نیست ... با هم حرف می زنن اما به زبان جدال و خشونت ... به هم نگاه می کنن اما با اخم ... بی لبخند ... زن و شوهرهایی که آرام و قرار هم نیستن ... سنگ صبور هم نیستن ... یادشون رفته اصلا برای چی با هم جفت شدن ... خوشبخت نیستن!

این وسط بعضیا رو هم می بینم که ظاهرا خوشحال و خوشبخت به نظر میان ... اما بعد از خودم می پرسم: آیا راه ورسم نگه داشتن این خوشبختی رو هم بلدن یا فقط رسیدن بهش براشون مهم بود و یه روزی میرسه که جای خالی خوشبختی مثل یه حفره بزرگ توی زندگیشون خودنمایی می کنه؟

نمیدونم ...

خدا کنه بلد باشن ... یا اونقدر زندگی براشون مهم باشه که برن و هر روز یه درس تازه برای بارور کردن این خوشبختی حساس نیازمند به توجه یاد بگیرن ...

این روزا روزای تمرین صبر منم هست ... خیلی خسته م اما باید هرجور شده این درس رو هم یاد بگیرم تا برم کلاس بالاتر! متوجهین که؟ ... ته دلم یه چیزی هست شبیه دلتنگی ... آشناست ... یار دیرآشنای منه اما این بار پررنگ تر و سنگین تر از همیشه ... اینه که کارو برام سخت می کنه ... قدرت صبر رو در من تحلیل می بره ... کم میارم ... اما باید بتونم ... باید .......

من همیشه فکر می کنم خدا ما رو توی چیزهایی امتحان می کنه که میدونه نقطه ضعفمونه ... میدونه که برامون مهمه ... میدونه که درسشو خوب یاد نگرفتیم و ... البته خدا مهربان ترین اما سخت گیرترین و زیرک ترین معلم دنیا هم هست ... نمیذاره یه درس رو تا وقتی خوب خوب استاد نشدیم تقلبی و الابختکی در بریم و بریم پایه بالاتر بشینیم ... دستمونو می گیره و برمون می گردونه سرجای اول تا وقتی که بفهمیم کجای کار رو داریم اشتباه می ریم ... کجای حل مساله برامون بغرنج مونده هنوز ...

بعد که یاد گرفتیم بهش اعتماد کنیم و تسلیم بشیم ... یعنی وقتی از تک و تا افتادیم و گفتیم: باشه باشه هرچی تو بگی ... اونوقته که معجزه شروع میشه ... من تجربه کردم که میگم ... وعظ و سخنرانی نیست ... خب خیلی کوچیکتر و کم تجربه تر از شمام که بخوام تجربیات اندکم توی زندگی رو برای شما مرور کنم ... اصلا شاید شما خنده تون بگیره و بگین: اینو ... میخواد به من چیز یاد بده جوجه ماشینی!! ... اما من فکر می کنم همه ما گاهی به یادآوری نیاز داریم ... حتی اگه یه جوجه ماشینی زرد کاکلی اینو بخواد بگه!

من خودم خیلی از یادآوریهای تجربیات فراموش شده رو به خواهر ده ساله م مدیونم ... بچه ها هم معلم های بزرگی هستن ...

هیچی دیگه ... یه حرفایی بود که حس کردم دلم میخواد اینجا بذارمشون زمین! که زمینش پاکه و وسیع ...........

جوجه ماشینی دوست ندارم ... اما اگه زرد و کاکلی باشه ، چرا دوست دارم . درس گرفتن از آدمهای کم سن و سال ، عیبی نداره ... برای همین بعضی از بزرگترین دیکتاتورهای تاریخ ، وزیر و یا مشاورانی داشتند که از نظر سنی کوچیکتر از خودشون بودند . باهات موافقم و از مطالبی که نوشتی ، حظ بردم . شما باید روانشناسی میخوندی ... اما نخوندی و از این بابت متاسفم . یکی از مشکلات ما داشتن روانشناسهای بیخودیه که حرف زدن رو بلد نیستند ... تا چه رسد به اینکه بخوان شخصیت مریضهاشون رو تحلیل کنند . اما صبر کردن کار هر کسی نیست هدی جان
خیلی قدرت میخواد ... خیلی باید عظمت داشته باشی تا سالها صبر کنی ... و من از صبر کردن دیگه کلافه ام
اما میدونم چه چیزی داره منو تنبیه میکنه ... میدونم برای چی دارم تنبیه میشم و اینو فقط خودم میدونم . باید اونو بزنم زمین تا بلکه خداوند نمره قبولی رو بده ... تازه برای اون کار هم توان لازم رو ندارم . یکی از بدبختیهای انسان معاصر اینه که فرصت خوبی کردن به دیگران رو کمتر پیدا میکنه و یا اصلا با خوبی کرن میونه ا ی نداره .
اگه آدمهای این روزگار بتونند هر روز فقط یک بار خوبی کنند ، خدا هم باهاشون مهربونتر میشه ... اما زندگی پرهیاهوی امروز و قرض و گرونی نمیذاره ... ما حتی بخوایم به یه پرنده زخمی و خسته هم کمک کنیم ، این خودش خیلی خوبه ... پناه بر خدا ... ببینیم چی پیش میاد !؟؟ بسیار بسیار لطف کردی عزیزم

منصوره پنج‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:38

ممنون که یادمون انداختید چه خوشی هایی تو زندگی داشتیم و داریم که لازمه به خاطرشون از خدا تشکر کنیم ولی خب دلمون هم کم و بیش پره و گله هم زیاد داریم
یاد این دیالوگ افتادم که همیشه برای خودم زمزمه می کنم ,
خدایا برای منم یه معجزه برسون
مثل ابراهیم,شاید معجزه من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه
یه چرخش یه جهش,یه اینوری یه اونوری

نمیدونم چرا معجزه هایی که باید در باره ی من و تو اتفاق بیفته ، اینقدر به تعویق می افته ... توی برنامه ی ماه عسل مردی اومد زانتیای زیر پاشو 21 میلیون فروخت تا هزینه ی درمان کسی رو بده و دو روز بعد از بانک بهش زنگ زدند که : آقا بیا .. شما یه ماکسیما برنده شدی .
نمیدونم !؟؟ شاید ما لیاقتهامون اون بالاها درجه بندی شده ... نمیدونم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد