معلم خوب من

         من در غروبهای بارانی از کنار درختها و برکه ها و سبزه ها به معراج می رفتم و هر بار که باز می گشتم ، خانه های گالی پوش بود و سوسوی چراغها و فانوسها و پنجره های کوچک و روشن .  .  . و تصویر آدمهایی که شب را برای با هم بودن و رفع خستگی هایشان دوست می داشتند .

دلم به صنوبرها و نارونها خوش بود و گیسوان افشان بید که هوش از سرم می ربود . . . دنیای من در زیر همان قطره های باران و زیبایی علفزارها و در تماشای مردمی که بوی محبت می دادند ، ساخته شد . . . و بعد دل بستم به آفتاب و سایه ها و شرجی نشئه آور هوا که می توانست در بعدازظهر روزهای تابستان ، چشمهایم را در برکه ی کوچک یک خواب کوتاه ، غرق کند .   دارم از کودکیهایم می نویسم . . . و شوق شکار سنجاقکها و سنگ پرانی در تالابها و آشفتن خواب غوکها و تلاش برای نزدیک شدن به اسبهای رها در چمنزارها و سواری بر پشت آنان که گاه رام و مطیع نبودند . . . و پاورچین رفتن به سوی مارهای قهوه ای و سرخ رنگ که در زیر آفتاب خوابیده بودند ، چه هیجان لطیف و شیرینی داشت؟!   اینها تکه هایی از گذشته های من در یک روستا بود و بعدها در شهر ، فرار از مدرسه و تنبیه و تادیب و تهدید تا ناگزیر شوم در زیر سقف اتاقی به نام کلاس بمانم و اغلب از پنجره به آسمان و ابرها و پرنده ها بنگرم و آرزو کنم که هر چه زودتر درهای مدرسه را بگشایند و رهایم کنند .

هیچ گاه نتوانستم بیش از ساعتی در جایی بنشینم . . . و کلاس از جمله مکانهایی بود که نیمکتهای چوبی اش ، همه ی تنم را به درد می آورد .   من عاشق کوچه های باریک و پیچ در پیچ بودم ... و تماشاگر شاخه هایی که از بالای دیوارها سرک می کشیدند و دوستدار نوشته ها و قلبهای تیرخورده ای که روی دیوارهای کوچه زندگی می کردند و دیدار هر روزه ی آنها ملالی در خاطرم نمی ساخت .

من بی قرار و بی باک بودم و از درس و حساب و مشق و کتاب و دفتر ، بیزار . . . و همواره برای دعوا کردن و کتک کاری ، آماده و مهیا . . . تمام غصه هایم به شبهای امتحان مربوط می شد و برای اینکه از نیش شماتتها و سرزنشهای خسته کننده رهایی یابم ، همه ی تلاشم را به کار می بستم و شگفتا که نمراتم همیشه درخشان بود .   اما خود می دانستم که جز طبیعت و سبزه زار و پرندگان و جانوران به چیزی رغبت ندارم .




در سال سوم راهنمایی ، دبیر ادبیات ما مردی بود میانسال و صبور که آقای رضایی نام داشت . . . اما داد و بیدادهای او در کلاسی که بیشتر از پنجاه دانش آموز داشت و همه به طریقی از درس و مدرسه بیزاری می جستند ، به جایی نمی رسید .  وقتی از ماضی بعید و استمراری و مضارع و حال ساده و صنایع شعری حرف می زد ، ما داشتیم با تیزی خودکار و مداد و از زیر میزها به یکدیگر آزار می رساندیم . . . و من در طول سه ماه نتوانستم بفهمم که ماضی ساده به چه می گویند ؟!!

ناگهان در روزی سرد و بارانی که تازه به کلاس رفته بودیم و داشتیم آستین و یقه ی بچه ها را جر می دادیم و بازار توسری و لگدپرانی هم داغ بود ، ناظم به کلاس آمد و نگاه تاسف باری به ما انداخت و منتظر شد تا هر کدام بر جایش بنشیند و خفه خون بگیرد .   در چشم بر هم زدنی ، کلاس مرتب شد و هر کس بر جای خود آرام گرفت . . . چون هر کداممان دهها بار از آقای ناظم کتک خورده و مزه ی تلخش را به یاد داشتیم .

در جلوی تخته سیاه که جملاتی رکیک و زشت بر آن نوشته بودند ، ایستاد و گفت : آقای رضایی دبیر ادبیات شما به مدرسه ی دیگه ای منتقل شدند . از امروز دبیر جدید آقای موذنی برای ادبیات و املا و انشا می آد .

حواس تونو جمع کنید . چون آقای موذنی با هیچ کدومتون شوخی نداره و هر کی بخواد لات بازی در بیاره با لگد میندازه بیرون و منم چون دیگه از دستتون خسته شدم ، پرونده اش رو میذارم زیر بغلش و به سلامت!؟

من و خیلی از بچه ها از آن بیدهایی نبودیم که با هر بادی بلرزیم . . . و راستش ذره ای هم نگران و هراسان نشدیم .  در سالهای مدرسه از ناظم و مدیر و معلمین بارها کتک خورده بودیم و پوستمان کلفت شده بود .  حالا آقای موذنی چه می توانست بکند که دیگران نتوانستند؟؟!

سرانجام و در حالی که دقایقی طولانی از رفتن ناظم گذشته بود ، مردی بلند بالا که موهایش در قسمت جلوی سر ریخته بود و پوست روشن و چشمهایی آبی داشت ، وارد کلاس شد و ما با "برپا"ی مبصر برخاستیم و هر یک در دلمان حدس زدیم که این باید همان آقای موذنی باشد .

با صدایی بم شروع کرد به حرف زدن . . . اما بعدها فهمیدیم که هیچ کدام از بچه ها نفهمیدند که چه گفته است؟!  بیشتر به حالات و رفتار و سبیل پرپشت و دستهای بزرگش توجه داشتیم . . . و این از آن جهت بود که بفهمیم اگر با آن دست یک سیلی محکم در گوش ما بخواباند ، چه حالی پیدا خواهیم کرد؟؟

یکی از بچه ها که هیکل درشتی داشت و در انتهای کلاس نشسته بود و همیشه در جیب خود چاقویی هم نگه می داشت ، متلکی پراند و لبخندی زد . . . و بعد سایر بچه های انتهایی که از هیکل و اندام خود اطمینان داشتند ، قهقهه ی بلندی سر دادند . 

آفای موذنی همان اولی را احضار کرد و او را به سمت تخته سیاه فرا خواند .

-- اسمت چیه پسر ؟؟

--(با لبخند و لودگی) فرجی 

             و آنگاه بلافاصله چنان سیلی جانانه ای بر صورت فرجی نشست که نقش بر زمین شد و سپس آقای موذنی یقه اش را چسبید و او را از جا بلند کرد و با چند سیلی و لگد دیگر فرجی را از کلاس بیرون انداخت .

الحق ما را ترساند . . . فرجی یکه بزن مدرسه بود و حتی در بیرون از مدرسه هم با لاتهای گنده سرشاخ می شد و آدمی نبود که با یک سیلی بر زمین بیفتد .   به نظرم آقای موذنی زهرچشم جانانه ای از همه ی ما گرفته بود .   دقیقه ای نگذشت که کتابی خواست و وقتی پرسید و فهمید تا کجا به ما درس داده اند ، با همان صدای بم و هیبت مردانه اش شروع کرد به درس دادن . . . سکوت و آرامش کلاس را هنوز به یاد دارم .

آقای موذنی در همان جلسه ی اول ثابت کرد که ادبیات فارسی درس شیرینی است . . . آن قدر اطلاعات و دانش و معلومات داشت که آدم حیرت می کرد .   من وقتی سواد و پشتکار او را برای تدریس دیدم ، برای اولین بار به نوعی شرمندگی مبتلا شدم و راستش را بخواهید با خودم فکر کردم که چقدر خوب است انسان زیاد بداند و نادان و جاهل نباشد .   

آقای موذنی مطالب زیادی از خارج کتاب می گفت . . . نثرها و اشعار زیادی از بر داشت و سعی می کرد لغات تازه و واژه های بسیاری را بر زبان آورد و در باره ی آنها توضیح دهد .   هیچ وقت هم از کسی نمی پرسید : من الان داشتم چی می گفتم؟؟                 کاری به کار ما نداشت . . . اما درسهایش پر از شور و تازگی بود و مثالها و حکایات و داستانهایی که در میان حرفهایش می گفت ، برای همه خوشایند بود .

او مرا به ادبیات علاقمند کرد . . . و باعث شد تا دفتری با جلد قرمز بخرم و همه ی مطالبش را که به کتاب ربطی نداشت ، تند و سریع یادداشت کنم تا از دستم نرود .   به خاطر عشقی که آقای موذنی در من پدید آورد ، در عرض یکی دو هفته ، همه ی رباعیات خیام را از بر کردم و سپس به خواندن کتابهای صادق هدایت و شکسپیر و چوبک و رسول پرویزی روی آوردم .  او مرا بی آنکه بفهمم به حافظ و سعدی پیوند زد و نگاهم را نسبت به آنان تغییر داد و بعدها سبب شد تا قصه هایی از مثنوی بخوانم و سپس سراغ عطار و نظامی بروم .

آقای موذنی خیلی زود متوجه من شد . . . و برای همین هر وقت که سوالی داشتم ، در کلاس می ماند و از اوقات استراحت خود در زنگهای تفریح می گذشت و راهنمایی ام می کرد .

پس از تعطیلات نوروز که مادرش را از دست داد با کراوات و کت و شلواری مشکی به کلاس آمد .  بچه ها که حالا دیگر خیلی دوستش داشتند ، ساکت و بی صدا نشسته بودند و من در چشمهایش بغضی بیدار را دیدم که می توانست هر لحظه در آبی چشمهایش ، طوفان بر پا کند .   چیزی نمی گفت . . . از پنجره به آسمان ابری نگاه می کرد و تند و تند پلک می زد .  شاید برای آن که مبادا در برابر ما اشکی از چشمانش فرو بیفتد .

من با احتیاط و آرام از جای بلند شدم . . . گفتم : آقای موذنی ! ما همه تسلیت میگیم .   سرش را به علامت تشکر تکان داد و به زمین چشم دوخت .

گفتم : من برای مادرتون یه شعر گفتم ... می تونم بخونم؟؟

نگاهش با شگفتی و تحسین همراه بود .  گمان می کنم با اشتیاق اجازه داد تا بخوانم . . . و من سروده ام را با صدایی که از بغضی سنگین در لرزش بود ، برایش خواندم .  تا جایی که به یاد دارم ، شعری نو بود و اولین شعری که در عمرم سروده بودم .   هنگامی که شعرم را به پایان بردم و به آقای موذنی نگاه کردم ، قطره های اشک را بر گونه هایش دیدم که آرام فرو می چکد .

بی آنکه برای پنهان کردن اشکهایش تلاشی بکند ،  تشکری کرد و بعد از من خواست تا شعر را به او بدهم . 

گفت : خیلی زیبا بود ... بده به من تا برای همیشه به یادگار نگهش دارم .

همه ی بچه های کلاس و حتی شرورترین آنان از این اقدام من راضی بودند و شاید به خود می بالیدند که چنین همکلاسی هنرمندی دارند .     آقای موذنی مرا متحول کرد . . . و من امروز اگر می توانم چیزی بنویسم و از قوه ی تخیل خویش استفاده ای ببرم ، به خاطر اوست .

در یکی از آخرین روزهای مدرسه ، دفتر قرمزم را به او نشان دادم و وقتی فهمید که من از همه ی گفته هایش در کلاس یادداشت برداشته ام ، بسیار شادمان شد .  

با خودکار آبی رنگی که در دستش بود ، در آخرین صفحه ، شعری از صائب را برایم نوشت و بعد جمله ای کوتاه که عینا برایتان می نویسم :

این ما و من نتیجه بیگانگی بود

صد دل چو شود به یکدگر آشنا یکی است

در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز

در نور آفتاب سایه شاه و گدا یکی است


                                تقدیم به تو : امضا...تقی موذنی



در این نیمه ی شب آرزویم دیدار دوباره ی اوست ... اکنون باید هفتاد و پنج شش ساله باشد .  آخرین بار هشت سال قبل دیدمش و چقدر از بدهکاریها و دشواریهای زندگی گلایه داشت ؟!!     همه ی حسرتم این است که چرا مثل او در زندگی ما خیلی کم و به ندرت سر و کله شان پیدا می شود؟! / و البته همه ی هراسم از آن است که برای یافتن اش از خانه بیرون بزنم و بفهمم که در این دنیا نیست .



           اینها تکه هایی از گذشته ام بود .  تکه هایی که اگر همه ی آنها را گرد آورم و بتوانم با دقت در کنار هم بچینم شان ، در واقع پازل زندگی خویش را ساخته ام .    اما متاسفانه قطعاتی از این پازل در فراز و نشیبهای عمر ، مفقود شده است و من گاهی فکر می کنم که برای داشتن آینده ای روشن و بهتر باید از گذشته ها تا حد زیادی فاصله گرفت .  


نظرات 11 + ارسال نظر
ویس دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 13:56

نثرتان در این نوشته واقعاً شاهکار بود. مخصوصاً پاراگراف اول. نمی دونم چطور شما که کودکیتان در این همه زیبایی بوده ، اینقدر اهل دعوا هستید.برای خودم جوابی دارم اگر اشتباه بود بفرمایید. فکر می کنم شما در برابر نامردمی ها و حق کشی ها خیلی ناراحت می شوید.این خصلت آدم های درستکار است.
نثر شما کم از " داستان عینکم" نبود .تصاویر زنده و گویا بود.

سلام ... خوشحالم که پسندیدی
من در برابر نامردمیها به شدت از کوره در میرم ... سالهاست که دارم تمرین میکنم تا خودمو کنترل کنم ... اما نمیشه .
کاش درستکار و خوب باشم ویس عزیز ... نمیدونم واقعا

هدی سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:14 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام
صبح شهریوری شما به خیر!
چرا هیشکی در مورد معلماش کامنت نذاشته؟ یعنی کسی هست که از معلماش خاطره نداشته باشه؟

من اولین و زیباترین خاطره م از اولین معلمم یعنی معلم اول دبستانمه! و یادمه که اولین روز که می خواستم برم مدرسه با مامانم فکر می کردم که مدرسه هم یه جایی شبیه مهدکودکه و چون مهد با موکت فرش شده بود پس مدرسه هم همینجوریه و به همین خاطر و صدالبته به علت تنبلی دلم نمی خواست بند کفشامو ببندم و از مامان هی اصرار و از ما انکار!!
همون کلاس اول که بودم واسه شاگرد اولی توی نوبت اول و این که من با کمک قانون جهشی یه سال زودتر از سایر بچه ها رفته بودم مدرسه و یه سال از همکلاسیام کوچیکتر بودم معلمم خانم رخی برام جایزه دوتا بچه خرگوش آورد ... ذوقی کردم اصلا دیدنی!! یکیشون سیاه و سفید بود یکیشونم زرد و سفید ...

هیچ وقت یادم نمیره ... یادش به خیر ... بهشون کاهو می دادم ... خیلی ناز بودن ...

برای من اساتید و معلمهای خوبم همیشه عزیز و ارزشمند و یادگار روزای عزیز مدرسه رفتنن ... هرجا هستن خدا نگهدارشون باشه ...

صدرا سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:27

سلام بزرگوار
چقدر روایت شما از اون دوران صادقانه و دلنشین بود . منم به آقای موذنی علاقه پیدا کردم . به نظرم شخصیت کاریزماتیک داشتند .
امیدوارم معلم خوب شما سالم و تندرست باشند .

سلام برادرم
از لطف و نظری که دادی ممنونم ... امیدوارم همه ی معلمین خوب ما همیشه سلامت باشند .

منصوره سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 13:05

کلاسی که توصیف کرده بودید منو به وحشت انداخت....
احساس و عواطف بین معلم و شاگرد بسیار زیبا و ستودنیست
منم سخت گیرترین معلمم که دبیر جبر بود را خیلی دوست داشتم و همیشه الگوی من بوده.

منم از یه دبیر ریاضی در سال آخر دبیرستان خاطرات خیلی خوبی دارم .
خدا رحمتش کنه ... البته تا جایی که می دونم و فهمیدم ، خودت هم یه دبیر بسیار خوب و پرتلاشی ... ارادت

پرنیان سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 23:13

سلام فرخ عزیز
خیلی زیبا بود. متن بسیار قشنگی بود. خاطرات دلنشینی هم بود. امیدوارم این معلم خوب هر کجا که هست سلامت باشد. کسی که توانسته این تاثیرات خوب را بر شما بگذارد.

ولی طفلکی شما پسرها را چقدر کتک می زدند! چقدر با خشونت ساکتتان می کردند. اگر چه شاید هم دیگه چاره ای نداشتند.

سلام بر شما .... ممنونم پرنیان عزیز
من تقریبا همه ی معلمین خودمو در سالهای مدرسه به یاددارم .
فکر میکنم اونها بخشی از هویت و درونیات من هستند و نباید اونها رو از یاد برد . برای دو تا از معلمین دوره ی دبستان در سالهای دوم و سوم خیلی دلم تنگه ... مطمئنم از این دنیا رفتند . خانوم عظیمی و خانوم نیامحمود ! اونها کسانی بودند که منو کتک نزدند ... من در سالهای دبستان برای فرار از مدرسه که تقریبا هر روزه بود زیاد کتک خوردم ... البته دعوا و درگیری هم مزید بر علت بود . پدرم دبیر بود و میگفت تو باعث شرمساری من هستی ... اون هم گاهی می خوابوند در گوشم . باورت میشه که حاضرم از همه چیز بگذرم و فقط سالهای راهنمایی و ابتدایی دوباره تکرار بشه؟؟ البته درس خوندن در بین بچه هایی که والدین شون مشکل داشتند و از طبقات پایین بودند ، عوارضی داره ... . و پدرم متاسفانه هیچ وقت به علت نزدیکی یا دوری راه مدرسه ، مدرسه مو عوض نمیکرد . پارسال رفتم مدرسه ی دوره ابتدایی رو دیدم ... تک تک کلاسها رو گشتم و راستش گریه ام گرفت ... از بین همون بچه های شرور خیلیها عاشقانه به جبهه رفتند و دیگه هم برنگشتند . ناظم و مدیر مدرسه خیلی نسبت بهم کنجکاو بودند و برای همین دیگه راحت نیستم تا دوباره برم اونجا ... اگه دست خودم باشه ، هر روز میرم .... بگذریم

ایرج میرزا چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 17:08

سلام
از طبیعت گفتی مست شدم . از مدرسه گفتی کوفتم شد

چقدر کتک خوردم تو مدرسه منننننننن
خدا از سر تقصیراتشون بگذره . مدرسه رو کرده بودن ابوغریب . اصلا دوست ندارم برگردم به کودکی . پدرم دراومد تا شدم شصت و پنج ساله به قول ابراهیم تاتلیس : چکمدیم دردلر ، چیله قالمادی، فریادسز گوندوزوم ، گجم اولمادی ، نه لر گوردم نه لر ، گلدی باشیما ، دوشه قالخا گلدیم ، من بو یاشیماااااا

سلام ایرج جان
حرفهای ابراهیم تاتلیس رو نفهمیدم ... اما این روزها که کتک زدن بچه ها ممنوع هست و ظاهرا در مدارس از چوب و کتک خبری نیست ، شرایط خوب نیست ... نه اون وقتها خوب بود و نه امروز ... امیدورام روزی وزارت آموزش و پرورش به وزارت پرورش و آموزش تبدیل بشه و بچه ها واقعا در مدرسه پرورش پیدا کنند . اما واقعا چها که نکشیدی؟؟ من نمیدونستم توی ابو غریب هم تحت فشار و شکنجه بودی!؟؟

منصوره چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 20:55

یک فیلم که خیلی شاعرانه شروع میشه و به صحنه های اکشن می رسه و در نهایت با احساس تمام میشه
این پست شما می تونه فیلنامه خوبی بشه
دوباره دارم می خونم و تو ذهنم تصور می کنم با سی و چند نفر پسر بچه شیطون باید چطور برخورد کرد؟!

منصوره جان ازت ممنونم
اما فقط اینو میدونم که کنترل دخترها خیلی سخت تره ... من چند تا دوست دختر دارم از کلاس سوم تا پنجم ابتدایی ... خیلی هم دوستشون دارم و بابا و مامانشون گاهی اونها رو میارن پیشم میذارن و میرن و تا مدتی هم نمیان دنبالشون ... واقعا همه شون آتیش پاره اند .
ولی با هر پسربچه ای راحت میتونم کنار بیام ... من عشقم بچه ها هستند و هیچ وقت از با اونها بودن سیر نمیشم ... همیشه دلم یه بچه می خواد ... فقط کودک باشه کافیه ... خیلی خیلی لذت بخشه
... اینها رو از روی تجربه ام گفتم ...

november شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 19:59 http://november.persianblog.ir

تجربه این غروبهای بارانی آدم را به ذوق می نشاند و به وجد می آرد. عجب دلی میپروراندید میان آن همه صنوبرُ نارون و تمام آن زیبایی هایی که یکجا جمع شدند و آرزوی خیلی ها چون من است... هیجانی که از آن یاد کردید برایم پراز هیاهوی کودکی بود ... تا آرزوی گشودن درهای مدرسه... تا پایان قصه تان.
تایم مخالف مدرسه ما پسرونه بود، بعضی وقتها آثاری از شیطنتهایشان در کلاس جامی ماند ... پدر هم گاهی از خاطرات مدرسه اش تعریف میکنه و اتفاقهای پسرانه مدرسه اش ... تا جایی که یکبار مدیر مدرسه رو میان دستانش میبیند و مدیر رو میزند و بعد چه ها که نمیشود

اگر آقای موذنی این نوشته رو ببینند چون مادرنوشتتان این یکی را نیز از شما به یادگار نگه خواهند داشت.
درود برشما جناب فرخ بسیار دلنشین بود نوشته تان، با خوانشش حس خوبی داشتم و معلم قدیمی تان را ارج می نهم

همیشه خاطرات ما از دوران مدرسه برای خود و خیلیها جالب است .
مثل خاطرات پدر که برایتان شنیدنی و جالب است ... چند روز پیش در گورستان شهر بودم و برای مراسم خاکسپاری پدر یکی از دوستان دوران مدرسه رفته بودم . گریان و پریشان بود ... اما تا مرا دید در میان اشکهایش خندید ... یاد اتفاقی افتاده بود و بلایی که در کلاس بر سرش آورده بودم و تا مدتها سبب ساز خنده های ما میشد .
جالب است که من هر کدام از ان دوستان را که می بینم اغلب به کارها و خاطراتتمان میخندیم و کمتر پیش میآید که حرفهای جدی بزنیم ... البته حرفهای جدی در این روزها همه اش غمنامه ای است به بلندای یلدا ... بگذریم بهتر است .

منصوره یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:17

ممنون
امیدوار شدم

خلیل جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 00:19 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

با این نگارش زیبا، یاد یک معلم خوب زیباتر می نماید. و زیباترین حرف در این است که " من گاهی فکر می کنم که برای داشتن آینده ای روشن و بهتر باید از گذشته ها تا حد زیادی فاصله گرفت . "

سلام ... خلیل عزیزم
آن جمله را با دریغ و تاسف نوشتم . اگر بدانی چقدر گذشته ها مرا آزار می دهد. هر راهی را که می آزمایم ، منتهی به شکست است .

زهرا سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 19:16

دوست گرامی سلام
اقای موذنی دبیر ادبیات ما هم بود .
بچه های کلاس ماهم به ایشان علاقه زیادی داشتند و پس از سالها دارند
بسیار پیر شده .و بنا را بر این گزاشتیم تا با همکلاسیهای قدیم سری هم به این معلم دوست داشتنی بزنیم

سلام بر شما
ممنونم همشهری محترم
حتماً این کار رو بکنید و سلام منو برسونید
اگر خواستید متن منو براشون بخونید
سپاسگزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد