-
آدمها
پنجشنبه 7 آذرماه سال 1392 20:40
برخی آدمها به شام شب و لقمه ای کوچک محتاج اند برخی آدمها در آسایشگاه سالمندان ، به دیدار عزیزان و دلجویی نور دیدگان خود احتیاج دارند برخی آدمها به سفری رویایی در سرزمینهای پیشرفته محتاج اند . . . و چقدر دل شان می خواهد تا چند شب در مجلل ترین هتلهای دنیا اقامت کنند و گران ترین لباسها و اشیای زیبا را بخرند برخی آدمها به...
-
زندگی در کوچ
چهارشنبه 29 آبانماه سال 1392 01:02
پرنده ها در راه اند . . . منظورم پرنده های مهاجر است که هر سال برای زمستان گذرانی به تالاب انزلی می آیند تا در جایی که برای شان چندان هم امن نیست ، مدتی بمانند و پیش از آمدن بهار دوباره برگردند . در روز جمعه ی قبل با قایق در تالاب گشتی زدم و متوجه شدم که دسته های بزرگ قو و غاز و مرغابی و خوتکا و پرستوهای دریایی و گونه...
-
امان از خودم
سهشنبه 21 آبانماه سال 1392 17:55
روزی که به دنیا آمدم ، چیزی نداشتم . . . فقط پدر و مادرم بودند و خانه ای که آنها می توانستند مرا در زیر سقف آن پرورش دهند و غیر از شیر مادر و پوشاکی که برایم مهیا کردند ، چیزی در دستهایم نبود . بعدها اسباب بازیهایی در دسترس من قرار گرفت و آنها نیز یکی یکی خراب شد و از کار افتاد و من ماندم و اموالی که همگی به والدینم...
-
جمله سازی
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1392 00:16
در دبستان با کلمات جمله می ساختیم . . . معلم می گفت : سیب . . . و ما می نوشتیم : من سیب را دوست دارم . اما ممکن بود که از میان میوه ها فقط همان سیب را دوست نداشته باشیم و فقط برای رفع مسوولیت و ساختن جمله ای که معلم را خشنود کند به دروغ در جمله ای ، سیب را دوست داشتنی می خواندیم . بعضی وقتها در خانه از بزرگترها کمک می...
-
عشق داریم تا عشق
جمعه 10 آبانماه سال 1392 00:26
در روزها و هفته های اخیر دو نفر از دوستان در تماسهای خصوصی به مواضع و نظریاتم در باره ی موضوعاتی نظیر "عشق" و یا مطالبی در همین حدود انتقاداتی داشتند و گاه این نارضایتی را در قالب کامنتهایی که برای سایر دوستان در وبلاگهای دیگر نوشتند ، به شکلی بیان کردند که باعث شد تا در این یادداشت ، دیدگاههایم را بیشتر...
-
به یاد طعم گذشته ها
شنبه 4 آبانماه سال 1392 01:42
همیشه طعم کوچه ها و خیابانها را به یاد می سپارم . یعنی آن احساسی را که در من پدید می آورند ، در ذهنم بایگانی می کنم و اگر از طعم شان خوشم بیاید ، هر بار که بتوانم در آنها قدم خواهم زد و آرامشی در خود خواهم یافت . در شهر من محله ای قدیمی به نام ساغریسازان وجود دارد که در روزگار حکومت قاجار ، تقریبا در همه ی مغازه هایش...
-
قلبم را نمی خواهی؟
شنبه 27 مهرماه سال 1392 02:03
روزهای عمر فقط دردهایش را تکرار می کرد . از نوجوانیهایش تنها و بی کس بود . . . زمین لرزه ی بیرحم ، مادر و پدر و خواهران و برادرانش را در زیر آوار خانه ی محقرشان بلعیده بود و از آن پس سهم او از دنیا فقط تنهایی و بی کسی و ماتم شد . حالا دیگر یک جوان بود . . . برازنده و محجوب با چشمهایی که یادآور هوای ابری بود . . ....
-
مقدمه وصال
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 20:54
این روزها دارم جوانه می زنم انگار دارم سبز می شوم در این روزهای برگ ریز و زرد و چقدر آسان است که در این خنکای مطبوع ، نشانی دستهای گرم تو را بیابم . دارم سرریز می شوم از صخره های غرور و می پیوندم به برکه ای آرام که تصویر تو را بر سینه اش نشانده . . . و دلم آشوب است که مبادا سنگی بیفکنند بر آب و تصویرت را موجهای کوچک...
-
فردای مدرسه
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 02:25
سالها پیش به عنوان گوینده و خبرنگار در واحد مرکزی خبر ، کارم را شروع کردم و در همان ماههای نخست برای تهیه ی گزارش از مسابقات ورزشی زندانیان ، راهی یکی از سالنهای ورزشی شدم تا در جایی که توسط ماموران و تحت تدابیر امنیتی ، کنترل می شد ، وظیفه ام را به انجام برسانم . وقتی با همکارانم وارد شدیم ، تعدادی از زندانیان با من...
-
من تابلوهای گذشته ام را دوست دارم
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 21:25
سالها قبل در خانه ای که دیوارهایش نم کشیده بود و بلندی علفهای هرز در حیاطش به اندازه ی قد یک انسان می رسید ، پیرمردی را یافتم که تابلوهای نقاشی بسیاری در اتاقهای خانه داشت و همه ی آنها را از سالهای جوانی تا آن روز پدید آورده بود . وقتی باران می بارید و سقف خانه چکه می کرد ، تابلوها را با نگرانی این طرف و آن طرف می برد...
-
بی سرانجام
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 20:22
مدتها در سیاهی گیسوانت بیتوته کردم و از آتشی که در چشمهایت زبانه می کشید ، گرم ماندم . . . و گمانم این بود که زمین را شبی دراز در بر گرفته است و به این زودیها صبحی نخواهد دمید . هراس من تنها در هنگامی از میان قلبم می رویید که باد گیسوانت را آشفته می کرد . . . و مرا نیز سالها گذشت و در خاکستری گیسوانت بیتوته کردم و از...
-
معلم خوب من
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1392 00:39
من در غروبهای بارانی از کنار درختها و برکه ها و سبزه ها به معراج می رفتم و هر بار که باز می گشتم ، خانه های گالی پوش بود و سوسوی چراغها و فانوسها و پنجره های کوچک و روشن . . . و تصویر آدمهایی که شب را برای با هم بودن و رفع خستگی هایشان دوست می داشتند . دلم به صنوبرها و نارونها خوش بود و گیسوان افشان بید که هوش از سرم...
-
نامه ای برای خدا
جمعه 18 مردادماه سال 1392 01:19
خدای من سلام ... امیدوارم حالت خوب باشد . البته اگر بگذاریم و بگذارند !؟؟ اگر از حال من خواسته باشی باید بگویم که کمافی السابق حال خوشی ندارم . اما در این روز عید خواستم با همین حال ناخوش از تو تشکر کنم که اجازه دادی تا کودکی کنم و با پاهای سالم خود در باغها و لابلای درختان بدوم و زیر آفتاب سوزان تابستان ، طعم و لذت...
-
سنگ آرزوها
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1392 18:23
ما چند نفر بودیم و از سراشیبی تندی که به یک رودخانه ی بزرگ ختم می شد ، بالا می رفتیم . مقصد ما علفزاری بود که در کنار تخته سنگهای غول پیکر قرار داشت و شنیده بودیم که اگر به آن جا برسیم و در کنار سنگی بزرگ و سیاه بایستیم و سپس چشمهای خود را ببندیم ، خواهیم توانست یک آرزو کنیم !؟! نه هر آرزویی . . . می توانستی آرزو کنی...
-
برای لقمه ها و دردهای بزرگ
شنبه 29 تیرماه سال 1392 19:14
سالها پیش یکی از عزیزانم را بر اثر ابتلا به سرطان خون از دست دادم . روزی که فهمیدیم ، او نمی دانست و گمان می کرد که این تب و ضعف شدید ، بر اثر روماتیسم است . آخر از مدتها قبل دچار روماتیسم بود و هر از گاه ، دچار عوارضی می شد و بعد رفته رفته و در پی درمانهای لازم حالش رو به بهبود می رفت . من هم انگار خود را به...
-
آداب مردن
دوشنبه 24 تیرماه سال 1392 20:53
روزی در جمع دوستان بودم و سخن از نوشته های روی سنگ قبرها به میان آمد . . . و از یادآوری بسیاری از اشعار و مطالبی که بر روی این سنگها نوشته بودند ، خندیدیم . به عباراتی مثل "پدری دلسوز و مهربان" و "مادری فداکار" بسیار خندیدیم . آخر پدرهایی که ما می شناختیم یا "خانوم باز و عیاش" بودند و یا...
-
چاله ای برای زندگی
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1392 20:04
این روزها گرمای هوا در خوزستان به پنجاه درجه هم رسیده است و لابد نمی توانید تصور کنید که آدم بتواند بدون برق و یخچال و کولر در چنان شرایطی زندگی کند ؟! به خصوص که خانه ای هم در کار نباشد و بدون سرپناه در بیابان رها باشی و فقط برایت نوشیدن آبی از یک تانکر که در زیر آفتاب ، داغ شده میسر باشد . اما قبل از این روزها و...
-
مهمان
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 17:57
شاید دو سال قبل و در آستانه ی تابستان ، این فایل صوتی را فراهم آوردم . به یاد دوستی مهربان ، متن آن را نوشته بودم . حال چنانچه تمایل به شنیدن دارید لطفا اینجا کلیک کنید .
-
امتحان
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1392 23:40
در بیشتر زمینه ها از امتحان دادن و امتحان کردن دیگران ، دلگیر می شوم . از اینکه زنی با کمک دوست خویش ، شوهرش را توسط تماسهای تلفنی امتحان کند و بعد پای شوهر بیچاره بلغزد و گند کار در بیاید و زندگی مشترکشان برای همیشه در هاله ای از تردید قرار بگیرد و یا کارشان به جدایی و طلاق بکشد ، متنفرم . از اینکه هزاران نفر را...
-
منم نامزد شدم
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1392 21:01
با سر و وضعی مرتب و آراسته و قلبی سرشار از امیدهای روشن و آرمانهای بزرگ ، در حالی که مدارک مورد نیاز را همراه برده بودم ، وارد ستاد انتخابات شده و به عنوان یکی از نامزدهای ریاست جمهوری ثبت نام کردم . از چند روز قبل چند بیت شعر و مقداری یادداشت ، فراهم آوردم تا در جیب باشد برای وقتی که خبرنگاران به سراغم آمدند و از...
-
مسافر
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1392 22:19
شنیده ام در ارتفاعات شرق گیلان ضیافت شکوفه ها و گلها و نسیم و ابر و مه آغاز شده است . جشنی بهاری و بی پیرایه که با معجزه ی بیداری زمین در روزهای نخستین اردیبهشت ، طوفانی از رنگها را پدید آورده است و آن قدر زیبا و دل انگیز و مسحور کننده است که بسیاری از به شهر رفته ها را نیز به سوی خود می کشاند . این ضیافت ... این جشن...
-
پادشاهی مالیس
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1392 20:12
در جایی دورتر از اینجا و آنجا . . . در آن سوی اقیانوسها و جزایر کوچک و بزرگ . . . جزیره ای در آبهای آزاد جهان . . . چون نگینی سبز و درخشان در زیر آسمان نیلی این جهان زیبا می درخشد . جزیره ای که از آن می گویم ، کشوری کوچک است که لااقل چهار برابر کویت وسعت داشته و آن را "مالیس" می نامند . کشوری که فقط یک شهر...
-
شورت و موبایل
شنبه 19 اسفندماه سال 1391 20:01
رفع موهای زاید بدن و اپیلاسیون و تورهای گردشگری و حراج و فروش ویژه و ردیف کردن دندانهای نامرتب و ایمپلنت و این قبیل پیامکها رو دیده بودیم و اسم خانم فلانی رو که از این آرایشگاه به سالن زیبایی دیگری رفته رو ندیده بودیم . دیروز جمعه با دیدن پیامکی که با کلمه ی "نسرین" شروع می شد و داشت اطلاع رسانی می کرد که...
-
آینده ی هراس آور
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1391 08:58
آفت بزرگ زندگی ما این نیست که سرمایه های مادی و املاک و دارایی های خود را از دست بدهیم . حتی از دست دادن عزیزان و یاران نیز تا حد زیادی مرمت خواهد شد و دوباره به مرور زمان ، انسان احیا شده و انگیزه های مجدد برای ادامه ی زندگی را به دست خواهد آورد . آفت بزرگ در زندگی ما این است که سالها به آرمان و عقایدی دل ببندیم و در...
-
آشفته ی عاشقانه
جمعه 4 اسفندماه سال 1391 21:05
این روزها "عشق" تبدیل شده است به حرفی مفت و توخالی که تنها برای پر کردن اوقات فراغت به کار می آید و بس . با این همه گرانی و آشفتگی اقتصادی ، چطور می شود به آشفتگی زلف یار و کمان ابروی معشوق مشغول شد ؟ خدا نکند که عاشق شوی . . . دهن ات سرویس خواهد بود !! امروز عاشق دهها رقیب دارد ... موبایل و کامپیوتر و فیس...
-
حسرت
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 22:18
برای این فایل صوتی توضیحی ندارم ... فقط می توانم بگویم که اندکی دلتنگی و اندوهی که از گذر عمر به دست آمده ، با هم ترکیب شدند و یادداشتی را پدید آوردند که آن را خواندم و گذشتم ... همین و بس لطفا برای شنیدن اینجا کلیک کنید .
-
بدرود
شنبه 2 دیماه سال 1391 17:17
با سلام ، لطفا برای شنیدن فایل صوتی اینجا کلیک کنید .
-
زادگاه
دوشنبه 29 آبانماه سال 1391 09:47
این فایل صوتی را تقدیم می کنم به همه ی آنهایی که از زادگاه خود دور مانده اند ....به آنان که فقط در خاطرشان تصاویری مبهم از زادگاه خویش دارند و همواره دلتنگیهای شان در این باره بسیار است . در عصر ما که محلات و کوچه ها و گذرگاهها به نیروی لودر و بولدوزر زیر و رو می شود تا اتوبان و خیابانهای عریض بسازند ، خانه های پدری...
-
ستاره ای که فروافتاد
جمعه 26 آبانماه سال 1391 20:03
در شبی تابستانی با مادربزرگم در حیاط خانه اش ایستاده بودیم و به آسمان و ستاره ها نگاه می کردیم . کودکی پنج ساله بودم و در حیاطی که به یک باغ شباهت داشت ، از صدای جیرجیرکها و بوی علفها و میوه هایی که بر شاخه ی درختان خفته بودند لذت می بردم . مثل همیشه دلم قصه می خواست ... و مادربزرگ با آن پیراهن سفیدش که گلهای کوچک و...
-
ایران نیرنگ
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 21:01
صبح زود و در هوایی بارانی به ایستگاه اتوبوس رسیده و بر نیمکت نشستم و به جست و خیزهای قطرات باران بر زمین خیره ماندم . خیابان خلوت بود و تازه داشت در من حسی پدید می آمد تا مطلع شعری را در ذهنم بسازم و بدان بپردازم .... که ناگهان با آمدن مردی قوی هیکل و زشت رو که کیفی بزرگ در دست داشت ، لطافت طبع ام پرید . با اندکی...